بایگانی دسته‌ها: لوبسانگ رامپا

فرزانه ی گوشه نشین ، فصل چهارم

فصل چهارم

« من به تماشای او پرداختم یا دست کم چنین احساسی به من دست داد زیرا سخت ترین تجربه برای یک انسان این است که سرش در یک نقطه و قدرت بینایی اش در چند قدم دورتر از او باشد. باری، من به او خیره شدم و با خود اندیشیدم: این چه چیز عجیبی است ؟ این مرد به من می گوید قادر است شهر هایی را نشانم دهد که در آن سوی جهان واقع شده اند. با این حال او حتی قادر نیست سرزمین اجدادی خود مرا نشان دهد ! پس با صدای بلند گفتم: « آقا … آیا ممکن است شما چیزی مقابل این جعبه تماشا قرار دهید تا آنکه من خودم قادر به قضاوت این پدیده تنظیم دهی بشوم ؟ … »

او بدون آنکه لحظه ای را از دست دهد، سرش را جنباند و نگاهی عمومی به اطرافش انداخت. انگار دنبال چیزی می گشت. او سرانجام، از زیر میز من، نوعی کاغذ شفاف برداشت که روی آن علایم و نشانه هایی عجیب نقش بسته بود. علایمی که من هرگز تا آن زمان ندیده بودم و ظاهرا نوعی خط یا نوشته بودند. او با چیزهایی برگشت که بنظرم ورق های کاغذ بودند و آنها را چرخاند و نوعی رضایت در سیمایش نقش بست. زیرا با لبخندی باز به من نگاه کرد. او این شیء را پشت سرش مخفی کرد و به جعبه دید من نزدیک شد. او گفت: « خب دوست من ! ببینیم برای متقاعد کردنت چه کاری می توانم انجام دهم. او چیزی مقابل جعبه تماشا یا بینایی مصنوعی من قرار داد و آن را بسیار نزدیک آورد. من در کمال تعجب مشاهده کردم که همه چیز از ماهیتی به هم ریخته و نا مشخص برخوردار شده است و چیز واضحی نمی دیدم. با این وجود تفاوتی وجود داشت. قسمتی از تصویر مانند لکه ای سفید بنظر می رسید و دیگری مانند لکه ای سیاه. با این حال کوچکترین معنا و مفهومی برایم نداشت. مطلقا هیچ چیز. او با مشاهده حیرت آشکار من تبسمی کرد. در واقع من قادر به « دیدن » او نبودم، بلکه آن را « می شنیدم ». در واقع، اشخاص نابینا دارای نوعی حس ششم هستند و می توانستم صدای ماهیچه های صورتش را بشنوم. از آنجا که او اغلب لبخند زده بود، می دانستم که این صداها، این بار نیز به چه مفهومی بودند.

او گفت: « آه ! مثل اینکه بالاخره موفق شدم خود را به تو تفهیم کنم، نه ؟ … اکنون با دقت نگاه کن. هر وقت قادر به تشخیص آن چه را که به تو نشان می دهم شدی، به من اطلاع بده. » او آهسته آن ورق کاغذ را که مقابل دید من قرار داشت، از جلوی دید من دور کرد و من به تدریج با حیرتی فزاینده و توصیف ناپذیر دریافتم که آن کاغذ، یک پرتره از من بود. من هیچ ادعایی درباره اطلاع داشتن از نحوه انجام گرفتن چنین کاری ندارم. من نمی دانم آنها چگونه موفق به این شده بودند که تصویر دقیقی از مرا روی کاغذ بیاورند، اما من به هر حال خود را می دیدم که روی میز جراحی دراز کشیده و به انسانهایی نگاه می کردم که سرگرم حمل آن جعبه سیاه رنگ بودند، من چنان حیرت زده شدم که دهانم باز ماند. ظاهرا شباهت زیادی به یک ابله درجه یک پیدا کرده بودم. این دست کم احساس شخصی خود من بود، زیرا حرارتی شدید در وجودم حس کردم و گونه هایم گر گرفت و از شدت خجالت، داغ شدم. بله . آن خود من بودم. با تمام وسایلی که از بدنم خارج شده بود. من آنجا بودم، در حالیکه سرگرم تماشای کار و فعالیت آن چهار مرد با آن جعبه بزرگ بودم. حالت تعجبی که بر چهره ام نمایان بود، و بخوبی روی آن نقاشی مشخص بود، بسیار گفتنی بود.

رباینده من گفت: « بسیار خوب، کاملا واضح است که منظور مرا فهمیده ای. برای آن که اطمینان خاطر کامل بدست آورم، بهتر است این کار را تکرار کنم. » او آهسته پرتره را طوری گرفت تا من قادر به دیدن آن باشم، سپس آن را آهسته به جعبه تماشا نزدیک ساخت. تصویر دوباره به تدریج محو شد به طوری که من هیچ چیز مگر لکه ای نیمه سیاه و نیمه سفید نمی دیدم. همین و همین. او آن را به سرعت از مقابل دید من دور کرد و من دوباره قادر شدم مابقی اتاق را ببینم. مرد، چند قدم به عقب رفت و گفت: « بدیهی است که تو نمیتوانی این را بخوانی، اما به هر حال نگاهی به آنها بیانداز. کلماتی هستند که به چاپ رسیده اند. آیا تو قادر هستی آنها را به وضوح مشاهده کنی ؟ »

گفتم: « من می توانم آنها را به وضوح ببینم آقا. حتی می توانم بگویم بسیار بسیار واضح می بینم. »

او یکبار دیگر آن چیز را مقابل دید من گرفت و کم کم نزدیک آورد به طوری که دید من دوباره تار و کدر گشت. او گفت: « اکنون تو در حدی هستی که بفهمی مشکل ما از چه نوعی است. ما دارای دستگاهی هستیم – یا ماشین ! هر طور می خواهی آن را صدا بزن !- به هر حال این دستگاه تا حدودی به جعبه تماشای تو شباهت دارد، با این تفاوت که به مراتب بزرگتر از جعبه تو است. با این وجود اصل کارکرد آن مشابه جعبه ای است که به تو وصل کردیم، لیکن تو قادر نیستی چیزی از آن درک کنی. این دستگاه به گونه ای تنظیم شده است که ما قادریم همه چیز دنیا را ببینیم، اما قادر نیستیم چیزهایی را که در شعاع هشتاد کیلومتری اینجا هستند، و در واقع فاصله کمی با ما دارند، ببینیم. مسافت هشتاد کیلومتر، فاصله بسیار کمی است. درست مانند هنگامی است که من این کاغذ را به جعبه تماشایت نزدیک کردم و تو قادر به تشخیص هیچ چیز نبودی. اکنون شهر کالیم پنگ را نشانت خواهم داد. » او پس از این کلمات، به گوشه ای چرخید و چند تعداد دگمه را دست زد که روی دیوار قرار داشتند.

نور اتاق کاهش یافت. در واقع اتاق در تاریکی کامل فرو نرفت بلکه از شدت روشنایی آن کاسته شد. این نور درست شبیه نوری بود که انسان پس از غروب آفتاب در پشت کوههای هیمالیا، قادر به دیدن آن است. به همان نسبت شبیه همان نور ضعیف و سردی است که پیش از نمایان شدن ماه در آسمان، ظاهر می شود. هنگامی که خورشید هنوز آخرین پرتوهای خود را محو نکرده است. مرد پشت آن جعبه بزرگ رفت. دستهایش شروع به چرخاندن چیزی کردند که من قادر به دیدن آن نبودم. بی درنگ نوری در آن جعبه به درخشش پرداخت. آهسته آهسته، منظره ای نمایان شد. کوه های مرتفع و بلند هیمالیا و در مسیری کاروان و بازرگانان مسافر. تاجران در حال عبور از پلی کوچک و چوبی بودند که در زیر آن رودخانه ای پر جوش و خروش در حال عبور بود و هر لحظه آماده بود تاجرانی را که از روی اشتباه، گامهایی غلط بر میدارند، در خود فرو ببلعد. مسافران به آن طرف رودخانه رسیدند و شروع به دنبال کردن مسیری نمودند که به صورت مارپیچی بود و از چراگاه هایی عبور می کردند که علفزاری خشک و زمخت داشتند.

ما برای دقایقی چند به تماشای آنان پرداختیم. دیدی که ما از آنان داشتیم درست مانند دیدی بود که پرنده ای در آسمان می توانست داشته باشد. درست مانند این بود که این افراد، جعبه تماشای مرا در دست گرفته و آن را آهسته در بالای آن ابر یکنواخت و یکدست، معلق در هوا نگه داشته بودند. رباینده من ، بار دیگر دستهایش را تکان داد. همه چیز تصویر بهم خورد. قادر شدم چیزی را ببینم که ناپدید شد. رباینده من دستهایش را در جهت مخالف تکان داد و تصویر ساکن شد. آن یک تصویر ساده نبود، بلکه چیزی عجیب بود. منظره ای بود که انگار بیننده از میان شکافی در آسمان قادر به دیدن است. در پایین، خانه های کالیم پنگ را دیدم. خیابان هایی مشاهده کردم پر از تاجران و بازرگانان متفاوت. من لاماکده هایی دیدم با لاماهایی با رداهایی زعفرانی و راهبانی با لباس سرخ که در کنار ساختمانها مشغول رفت و آمد بودند. تمام این قضایا براستی عجیب و وصف ناپذیر بود. من با سختی قادر به یافتن جهت خود بودم، زیرا فقط یک بار به کالیم پنگ قدم نهاده بودم. تازه در آن دوران پسرک خردسالی بیش نبودم. از طرفی، من شهر را با پای پیاده دیده بودم، با قامت یک پسرک کم سن وسال. اما اکنون آن را به گونه ای متفاوت می دیدم. آن را از بالای آسمانها می دیدم. درست مانند شیوه ای که پرندگان قادرند از بالا، زمین زیر پایشان را مشاهده کنند.

رباینده من، با دقت و توجه تمام مرا زیر نظر داشت. او بعضی دگمه ها را دست زد و تصویر آن منظره –  نمی دانم چه واژه ای پیدا کنم که بهتر از لغت منظره باشد – دوباره محو شد. سپس انگار تصاویر با سرعت هر چه تمامتر پیش رفتند و سپس بار دیگر ایستاد. مرد به من گفت: « اینجا رود گنگ است. همانگونه که بطور حتم می دانی، این رودخانه مقدس هندوستان است. »

من اطلاعات زیادی درباره رود گنگ داشتم. بعضی اوقات، تاجرانی که از هندوستان آمده بودند، مجلاتی با خود همراه می آوردند که تصاویری نیز داشتند. ما قادر به خواندن هیچ یک از نوشته های این مجلات نمی شدیم. اما دیدن تصاویر و مناظر داخل مجلات، امری دیگر بود ! در مقابل من، در آن لحظه بدون ذره ای اشتباه، رود گنگ براستی در اوج عظمت و قدرت خود قرار داشت. ناگهان، در کمال حیرت متوجه شدم من نه تنها قادر به دیدن آنها بودم، بلکه صدای آن را نیز می شنیدم. من قادر به شنیدن آواز هندوها بودم و سپس علت آنرا دریافتم. آنها جسدی را روی بالکنی که در نزدیکی آب رودخانه قرار داشت، بر زمین نهاده بودند و جسد را با آب مقدس گنگ غسل می دادند تا بعد آنرا برای سوزاندن، به سمت آتش ببرند.

جمعیتی عظیم در رودخانه وجود داشت. به نظر باورنکردنی میرسید که آن مقدار انسان بتوانند در نقطه ای از جهان حضور داشته باشند، بویژه در میان آبهای رودی به آن عظمت ! در کنار ساحل رود، زنها لباسهایشان را بدون کوچکترین شرمی درآورده و مردها نیز در گوشه ای دیگر، بدون کمترین خجالت، کار زنها را انجام میدادند تا به داخل آب بروند. با مشاهده چنین منظره ای، احساس خجلت و شرمساری فراوان کردم، اما شروع کردم به فکر کردن به معابد آنان. معابد عظیم و زیبای آنان که در داخل غارها، یا بیرون غارها، به اشکال گوناگون، با پلکان متعدد، یا با ستونهای بی شمار و انواع تزیینات مختلف و دیدنی، ساخته و پرداخته شده بود، و هر قدر بیشتر نگاه می کردم، بیشتر محو مناظر می شدم. آری. آن تصاویر به راستی از دنیای واقعیت حکایت می کرد و من کم کم گیج شده بودم.

رباینده من – باید بگویم که من هنوز هم او را فقط با این نام می شناختم – دوباره دگمه هایی را چرخاند و حرکت تصاویر تار شد و بهم ریخت. او با دقت فراوان به صفحه روی جعبه که مانند پنجره بود، نگاه می کرد و حالت تیرگی تصاویر پس از تکانی متوقف شد و او گفت: « این هم برلین ! »

بدیهی است که من می دانستم برلین نام شهری بود که در گوشه ای از دنیای غرب قرار داشت، اما آن چیزها به قدری در نظرم عجیب جلوه می کرد که هیچ بازتابی در وجودم پدید نیاورد. من چشمهایم را پایین انداختم و با خود اندیشیدم که شاید این حالت جدید بودن آن چیزی بود که هر شکلی را بی قواره کرده بود. در آن شهر، ساختمانهای بزرگ و بلندی قرار داشت که معماری و اندازه و ارتفاع آنها به طرز خارق العاده ای یک شکل و یکنواخت بود. من تا به حال آنقدر شیشه در عمرم ندیده بودم. در هر کجا که چشم می انداختم، پنجره هایی شیشه ای می دیدم . سپس در روی زمینی که بنظر از جنسی بسیار سفت و سخت ساخته شده بود، دو خط دراز آهنی وجود داشت که در خود آن زمین سفت فرو رفته بودند. آن خطوط براق بودند و فاصله ای که آنها را از هم جدا می ساخت، به طرز عجیبی یکنواخت بود. من علت این امر را نمی فهمیدم.

در سر پیچ خیابانی، در مقابل دیدگان من، دو اسب دیدم که یکی پشت دیگری می تاخت و … شاید حرفم را باور نکنی اما آنها چیزی را پشت سر خود می کشیدند که شبیه نوعی جعبه فلزی بود که روی این دو خط آهنی قرار گرفته و لیز می خورد. اسبها میان این دو میله آهنی راه می رفتند، و چرخهای آن جعبه آهنی دقیقا در امتداد این دو میله، حرکت می کرد. آن جعبه دارای پنجره هایی در عقب و جلو و پهلوها بود و با کمی دقت انسانهایی را مشاهده کردم که در داخل این جعبه نشسته بودند. انسانهایی که ظاهرا با نیروی آن اسبها به جلو کشیده می شدند ! درست در مقابل چشمانم – بهتر است بگویم در برابر دیدگانم – آن جعبه متحرک توقف کرد. انسان هایی از داخل جعبه پیاده شدند و اشخاصی دیگر سوار شدند. مردی به جلوی اسبها رفت و خط آهنی دیگری را در زمین فرو کرد، سپس داخل جعبه رفت و آن را دوباره به حرکت انداخت. جعبه به سمت چپ پیچید، از روی خطوط اصلی خارج شد و به خطوط دیگری وارد شد.

من چنان شیفته این اوضاع شده بودم که به هیچ چیز دیگر مگر آن جعبه آهنی که مردم را با خود حمل می کرد، نگاه نمی کردم. اما سپس، شروع به نگاه کردن حاشیه های خیابان کردم و دیدم جمعیت زیادی در آن قسمتها حضور دارند. مردانی را دیدم که به گونه ای بسیار عجیب و تنگ لباس پوشیده بودند. آنها لباسهایی بر تن داشتند که بنظر بسیار تنگ می رسید و در زیر آنها میشد انحنای دقیق اندامشان را حدس زد. روی سر هر مردی، چیزی عجیب به شکل کاسه دیده میشد، البته به صورت وارونه و در حالی که لبه ای بسیار باریک دور آن قرار داشت. این صحنه مرا تا اندازه ای سرگرم کرد اما تازه در آن هنگام بود که چشمم به زنها افتاد.

من تا بحال چیزی شبیه آن ندیده بودم. برخی از این موجودات، قسمت بالاتنه بدنشان را تقریبا باز گذاشته در حالیکه قسمت پایین بدنشان از چیزی که درست شبیه پارچه ای سیاه بود، محفوظ و پوشیده نگاه داشته شده بود. بنظر می رسید که انگار هیچ پایی ندارند و حتی انگشتان و ساق پای آنان را نیز نمیشد دید. آنها با یک دست خود، آن چیز عجیب و سیاهرنگ را گرفته بودند تا ظاهرا از کشیده شدن آن بر روی زمین خاکی جلوگیری بعمل آورند.

من به تماشای آن صحنه ها ادامه دادم. نگاهم روی ساختمانها افتاد. بعضی از آنها به راستی که از معماری خارق العاده و جالب توجهی برخوردار بودند. در خیابان – خیابانی که باید بگویم بسیار عریض و پهن بود – تعدادی مرد به جلو قدم بر می داشتند. گروه نخست مشغول نواختن موسیقی بود. آلات موسیقی آنان از درخشش و برق خاصی برخوردار بودند و من از خودم پرسیدم که آیا آلات آنان از نقره و طلاست، لیکن در حالی که آن مردها، نزدیکتر می آمدند، من پی بردم که بعضی از آن آلتها از جنس مفرغ و بعضی دیگر از فلزی معمولی و ساده بودند. تمام آن مردها دارای اندامی فربه و درشت بودند. رنگ چهره شان به سرخی می گرایید و همه، لباسهای نظامی بر تن داشتند. من با مشاهده شیوه راه رفتن معذب و خشک آنان، به خنده افتادم. آنها زانوهایشان را صاف و خشک نگه داشته و پاهایشان را هم به صورت تقریبا افقی به هوا بلند می کردند و به جلو گام بر می داشتند. رباینده من لبخندی زد و گفت: « بله به راستی که نحوه گام برداشتن بسیار عجیبی است. اما به این نوع راه رفتن، می گویند « قدم غاز » که ارتش آلمان در هنگام راه پیمایی های نظامی از آن استفاده میکند » . رباینده من دوباره دستهایش را به حرکت انداخت و آن تصاویر مات و نامشخص شد. باری دیگر، چیزهایی که پشت آن پنجره قرار داشتند، به هم ریخته شد و پس از مدتی دوباره شکل گرفتند و آن مرد به من گفت: « کشور روسیه. سرزمین تزارها. این هم شهر مسکو. »

من نگاه کردم و دیدم زمین پوشیده از برف است. در آن مکان نیز مردم از وسایل نقلیه عجیبی استفاده می کردند. وسایلی که هرگز در ذهن و خیال من وجود نداشته و هرگز قادر به تجسم آنها نیز نبوده ام. اسبی را به یک سکوی بزرگ بسته بودند. روی این سکو، صندلی هایی دیده می شد. این سکوی بزرگ چند انگشت بلندتر از سطح روی زمین بود و با چیزهایی که ظاهرا مانند نوارهایی دراز و مسطح از فلز بودند، مزین میشد. اسب این اختراع عجیب بشری را به جلو می کشید و در حالی که این ماشین به جلو می رفت، رد پای آن روی برف باقی می ماند.

همه انسانهای آن سرزمین، لباسهای پوست بر تن داشتند و از نفس آنان، بخاری مرطوب بیرون می زد. انگار از فرط سرما کبود شده بودند. من به تماشای بعضی از ساختمانهای آنان پرداختم و با خود اندیشیدم که چه تفاوتی میان این بناها، و بناهایی که قبلا دیده بودم وجود داشت. آن ساختمانها به راستی عجیب بودند. دیوارها سر به فلک کشیده و مرتفعی تا به آسمان می رفتند و در بالای این دیوارها، شیروانی هایی برجسته، درست مانند شکل پیاز دیده میشد که انگار وارونه نصب شده بودند و ریشه هایشان رو به آسمان بود. رباینده من اعلام کرد: « اینجا کاخ تزار روسیه است. »

برق و تلالو آب، توجه مرا به خود جلب کرد و من به یاد رود عزیزمان « رود سعادتمند » افتادم که از مدتها پیش ندیده بودم. آن مرد به من گفت: « نام این رود مسکوا است. رودی بسیار مهم به شمار می رود. » در این رودخانه کشتی های بزرگی از جنس چوب با بادبانهای عظیم در حال رفت و آمد بودند. از آنجا که باد زیادی وجود نداشت، بادبانها به صورت سست و شل آویزان بودند. قایقران و کشتیرانان دارای قایقهایی با اشکالی دیگر نیز بودند. بعضی از آنها، دارای انتهایی صاف و مسطح بودند که در داخل آب رودخانه فرو می کردند تا باعث پیش بردن آن در داخل آب باشند.

اما به هر حال تمام آن چیزها … خب … بگذریم: من هیچ فایده ای برای این چیزها نمی دیدم و به همین دلیل به آن مرد گفتم: « آقا، من بدون شک شاهد خیلی از عجایب دیدنی شدم. عجایبی که بدون شک قادر است توجه و علاقه بسیاری از انسانها را به خود جلب کند. اما فایده تمام این کارها چیست و قصد دارید چه چیزهایی را به من ثابت کنید؟ »

ناگهان فکری در ذهنم شکل گرفت. از چند ساعت پیش، فکری باعث ناراحتی من شده بود و اکنون با وضوحی کامل، در ضمیر ناخودآگاه من شکل می گرفت. من ناگهان فریاد زدم: « آقای رباینده من ! شما کی هستید؟ »

او با قیافه ای نسبتا اندیشناک مرا نگاه کرد. ظاهرا از پرسش غیرمنتظره من احساس یاس و ناامیدی کرده بود. او چانه اش را به دست گرفت، دستی به موهایش کشید و شانه هایش را آرام بالا انداخت و پاسخ داد: « تو نمی توانی درک کنی … خیلی چیزها هست که انسان قادر به درک آنها نیست، مگر آن که به درجه ای از شعور و درک لازم رسیده باشد. من قصد دارم پاسخ تو را با سوالی دیگر بدهم. چنانچه تو در لاماکده ای باشی و یکی از کارها یا وظایفت این باشد که به گله ای گاومیش رسیدگی کنی، چنانچه یکی از آن حیوانات از تو می پرسید کی هستی، چه پاسخی می دادی؟ »

من اندکی به فکر فرو رفتم و پاسخ دادم: « خب … نخست آنکه من انتظار نخواهم داشت گاومیشی چنان سوالی از من بپرسد. با این وجود، چنانچه این مورد بروز کرد و چنین سوالی از من شد، من او را به عنوان حیوانی باهوش در نظر خواهم پنداشت، و سعی خواهم کرد به او توضیح بدهم کیستم. آقا، شما از من میپرسید چه واکنشی نشان می دادم و به شما اعلام می کنم که تا آنجا که برایم مقدور است سعی خواهم کرد به این حیوان پاسخ دهم. در شرایطی که شما ذکر کردید، من به این حیوان خواهم گفت که راهبی هستم که مسئول نگهداری از این گاومیش ها هستم، و این که هر آنچه لازم باشد برای رسیدگی به این حیوانات انجام خواهم داد که بعنوان برادران و خواهران عزیزم در نظر می پندارم، حتی علیرغم شکل و قیافه و نژاد متفاوتشان. به این گاومیش توضیح خواهم داد که ما راهبان، برای انجام وظیفه ای بر روی زمین آمده ایم، به طوری که پس از بازگشت به سرای آسمانی، بتوانیم خود را آماده کنیم به سفرهایی باز هم دورتر و به ابعاد و سطوحی باز هم والاتر برویم. »

رباینده من پاسخ داد: « آفرین، خوب حرفهایی زدی راهب. آفرین … با این وجود من بی اندازه متاسفم لازم شد شخصی که دروازه های چنین تصوراتی را بر روی من گشود، شخصی باشد که به نظام های پست و پایین تر خلقت تعلق دارد. آری حق با تو است راهب. تو باهوش و ذکاوتی که از خود نشان دادی، مرا بی اندازه متحیر ساختی، همینطور به خاطر عدم سازش و افکار تزلزل ناپذیرت. باید اعتراف کنم که تو بیش از آنچه که من معمولا مصمم و با اراده هستم، از چنین صفاتی برخوردار هستی. بویژه اگر من در جای تو حضور داشتم و در چنین شرایط مشابهی قرار می گرفتم… »

من کم کم شهامت یافته و گفتم: « شما مرا بعنوان موجودی می پندارید که به نظام پست و پایین تعلق دارد. پیش از آن، مرا به عنوان یک وحشی بربر در نظر می پنداشتید. شخصی با ذهنی جاهل و نادان با دانش و علمی بسیار ناچیز و مختصر. هنگامی که من در کمال صراحت و صمیمیت اعتراف کردم شناختی از هیچیک از شهرهای بزرگ دنیا ندارم، شما به من خندیدید و مرا تمسخر کردید. اما آقا، من حقیقت را به شما بازگو کردم. پس از اعتراف به نادانی و جهالتم، خواسته خود را مبنی بر آموزش گرفتن اعلام کردم و حال نوبت شماست که کمکتان را از من دریغ ندارید. من این خواهش را برای باری دیگر از شما درخواست می کنم آقا. شما مرا در اسارت کامل نگه داشتید. آنهم علیرغم میل و اراده ام. شما بدون اجازه من، از بدنم سواستفاده کرده اید. حال آنکه بدن، همان معبد روح است. شما باعث شدید من در اوضاع و شرایطی کاملا خارق العاده قرار بگیرم. آنهم فقط در جهت تحت تاثیر قرار دادن من، آقا، چنانچه شما به پاسخ من با صراحت جواب بدهید، مرا به مراتب بیشتر تحت تاثیر قرار خواهید داد، زیرا من از حالا هر آنچه را که مایلم بدانم، می دانم. من برای مرتبه ای دیگر سوالم را از شما می پرسم: شما کی هستید؟ »

او برای لحظاتی چند، بی حرکت ماند و به نظر معذب می رسید سپس گفت: « بر طبق واژه نامه شما هیچ لغت و واژه ای برای توضیح این امر وجود ندارد. هیچ نظریه و فکر و پنداری نیست که به من اجازه بدهد موقعیتم را برایت توضیح بدهم. پیش از آن که هرگونه بحث یا مذاکره ای آغاز بشود، نخستین شرط لازم این است که طرفین مربوطه بتوانند از یک سری واژه ها و اصطلاحات برای پیشبرد گفت و گویشان استفاده کنند. یعنی بتوانند و قادر باشند روی برخی از نکات به توافق و سازش برسند. در حال حاضر، تنها چیزی که می توانم به تو بگویم این است که من شخصی هستم که وظایفم تقریبا شبیه لاماهای پزشک شما در چاکپوری است. مسئولیت رسیدگی به کالبد جسمانی تو را به من سپرده اند تا آنکه تو را به گونه ای آماده سازم تا بتوانی یک سری اطلاعات و دانش مخصوص را در ذهنت به خاطر بسپاری. البته پس از آنکه من تو را آماده پذیرا شدن این اطلاعات دانستم. تا زمانی هم که تو سراپا آکنده از این اطلاعات نشوی، هر گونه بحثی در باره هویت من و این که من چه هستم و از کجا می آیم کاملا بی فایده و پوچ خواهد بود. در حال حاضر، فقط کافی است بدانی هر کاری که ما انجام می دهیم برای خیر و صلاح دیگران است. بدون تردید تو خیلی خشمگین هستی از این که ما دست به کارهایی می زنیم که بنظر خودت نوعی سواستفاده از بدنت است. اما هنگامی که به اهداف و مقاصد ما پی ببری، هنگامی که بفهمی ما چه کسانی هستیم همانگونه که می دانی خودت کیستی و قومت از کجا می آیند، آنگاه نظرت را عوض خواهی کرد. » او با این کلمات، دید من را قطع کرد و من شاهد خروج او از اتاق شدم. من برای باری دیگر، خود را در شب ظلمت و تاریکی روشندلان می دیدم. برای یکبار دیگر با افکارم تنها شدم.

شب ژرف و تاریکی که یک نابینا در کام آن فرو می رود، شبی بسیار تیره و تاریک است. هنگامی که چشمهای مرا کور کردند، هنگامی که حدقه های مرا خالی کردند و انگشتان کثیف و چرک چینی ها، آنها را از حدقه ها کندند، من براستی شکنجه سختی را متحمل شدم. من حتی با چشمهای غایبم قادر به دیدن بودم – یا دست کم به نظرم می رسید می بینم – من رگه هایی درخشان و طوفان هایی براق یا اشکالی نامشخص دیدم . این حالات، در روزهای بعد نیز ادامه یافت. و حال که به من گفته بودند دستگاهی مخصوص روی عصب بینایی من متصل شده بود، من در مقام باور آوردن به این اظهارات بودم و دلایل زیادی برای این کار داشتم. رباینده من، بینایی مرا قطع کرده بود اما خاطرات آن حس بازیافته، هنوز هم در ذهنم باقی مانده بود. برای باری دیگر، من در سرم این احساس عجیب و متناقض غلغلک و کرخی را تجربه کردم. ممکن است صحبت از یک احساس مشترک غلغلک و کرخی، به نظر مسخره و نادرست برسد، اما این احساسی بود که من تجربه کردم. مرا به آن حالت غلغلک و کرخی رها کرده و تمام آن نورهای عجیب و رقصان و مواج در سرم به تکاپو افتاده بودند.

برای لحظاتی چند، من همچنان خوابیده باقی ماندم و هر آنچه را که بر سرم آمده بود، در خیال مرور کردم. این اندیشه به ذهنم خطور کرد که شاید مرده بودم و یا مبتلا به جنون و دیوانگی شده بودم و این که تمام این وقایع، هیچ چیز مگر زاییده تخیلات ذهنی بیمار نیست که در بیهوشی و بیخبری کامل از اطرافش فرو رفته است. در آن لحظات بود که دوران طلبگی من به عنوان یک راهب، به کمکم شتافت. من از تمرینی قدیمی که به اندازه قدمت زمین بود، برای مسیر دادن به افکارم استفاده کردم و از آن یاری خواستم. من به منطقم ترمز آوردم. این به من اجازه داد تا باطن رفیعم جایگزین منطقم بشود. این هیچ ربطی به تخیلات نداشت، بلکه واقعیت محض به شمار می رفت. نیروهایی والا، برای مقاصد و اهدافی عالی از من استفاده خواهند کرد، و ترسها و اضطراب من فروکش می کردند. من دوباره خونسردیم را بازیافتم و برای لحظه ای، ذهنم با همان ریتم و سرعت ضربان قلبم به کار پرداخت. از خودم پرسیدم آیا می توانستم به گونه ای دیگر عمل کنم ؟ آیا تمام احتیاط های لازم برای رویارویی با این عقاید و نظریه های جدید را در نظر گرفته بودم؟ آیا دالایی لامای بزرگوار، سیزدهمین تجلی در روی زمین نیز چنین واکنشی از خود نشان می داد و اگر در چنین موقعیتی قرار می گرفت، عین من عمل کرده بود؟ وجدان من کاملا راحت بود. وظیفه ام هم کاملا مشخص بود. چنانچه من مانند هر راهب خوب و شریف تبتی عمل می کردم، همه چیز به خوبی پیش می رفت. ناگهان صلح و آرامش مرا در بر گرفت و احساس مطبوعی مرا در کام خود فرو برد. درست مانند این بود که رواندازی گرم از جنس پشم گاومیش بر دوش انسان قرار می گرفت و انسان را از سرما محفوظ نگه می داشت. پس از مدتی، نمی دانم چگونه و چطور، در خوابی بسیار عمیق و عاری از رویا فرو رفتم.

دنیا زیر و رو می شد. همه چیز به نظر در حال صعود و سپس واژگون شدن و سقوط بود. احساس شدیدی که ناشی از حرکت و جنب و جوش بود، به همراه صدایی فلزی مرا از آن حالت سستی بیرون کشید. من تکان خوردم. زمین تکان می خورد. سپس صدای زنگی موسیقایی به گوشم رسید و صدای برخورد چند شیشه به هم که در حال حرکت بودند. سپس به یاد آوردم که تمام این دستگاهها به میز من وصل شده بود. اکنون همه چیز تکان می خورد. صداهایی در اطرافم به گوش می رسید. صداهای تیز، صداهایی آهسته که متاسفانه احساس می کردم از من سخن می گفتند. چه صداهای عجیبی! چقدر با صداهایی که تا بحال یاد گرفته بودم بشناسم فرق داشتند ! میز من به حرکت در آمد اما در سکوت. نه صدای لغزشی، نه صدای خش خشی، هیچ. فقط احساس شناور شدن در هوا را داشتم. به این فکر فرو رفتم که احساس شناور شدن پری سبکبال در هوا که با وزش باد به هر سو می رود، باید دقیقا چنین حسی باشد. سپس حرکت میز تغییر یافت و در مسیری دیگر رفت. بدیهی بود که مرا در امتداد راهرویی به جلو می بردند. ما به سرعت وارد محوطه ای شدیم که انگار سالنی وسیع بود. انعکاس صداها در فاصله ای زیاد نیز به گوش می رسید. حتی می توان گفت، در فاصله ای بسیار بسیار زیاد. سرانجام برای آخرین بار، مرا به جلو بردند که همین باعث حالت تهوع من شد. بالاخره میزی که روی آن دراز کشیده بودم روی چیزی متوقف گشت که به نظر خودم نوعی سکوی صخره ای بود. اما این چگونه ممکن بود؟ آخر چگونه ممکن بود من در جایی حضور داشته باشم که حواسم به من می گفت یک غار است ؟! کنجکاوی من به سرعت آرام شد، یا شاید هم بیش از پیش شدت گرفت؟ من هرگز در این باره، اطمینان کامل پیدا نکردم…

صدای گفت و گویی بی وقفه به گوش می رسید. این گفت و گو با زبانی صورت می گرفت که برایم کاملا ناآشنا بود. درست همزمان با قرار گرفتن میزی که روی آن خوابیده بودم بر روی آن سکوی صخره ای، دستی شانه مرا لمس کرد و صدای رباینده ام را شنیدم که گفت: « اکنون قصد داریم دید تو را به تو بازگردانیم. حتما به قدر کافی استراحت کرده ای. » صدای خش خش مخصوصی به گوش رسید و سپس صدای روشن شدن دستگاهی. رنگهایی در اطراف من به جنبش در آمدند. نورهایی که مانند رعد و برق بودند و سرانجام از شدتشان کاسته شد و در نوعی طرح و نقشه واحد، مشخص شده و ثبات پیدا کردند. این طرح هیچ معنا و مفهومی برای من نداشت و هیچ احساسی که ارزش گفتن داشته باشد، در من بوجود نمی آورد. من همچنان خوابیده باقی ماندم و از خود پرسیدم این کارها چه معنایی داشت. سکوتی سنگین حکمفرما شد. قادر بودم با حسم، نگاه انسانهایی را بر وجودم احساس کنم. سپس سئوالی پرسیده شد. سئوالی کوتاه، واضح و روشن. انگار شخصی با عصبانیت آن را پرسیده بود، من صدای قدم های رباینده ام را شنیدم که با سرعت به طرف من آمد و از من پرسید: « آیا می توانی ببینی ؟ » گفتم: « من طرحی عجیب می بینم. این طرح هیچ معنایی برایم ندارد. نوعی طرح با خطوط مارپیچی و رنگهایی متحرک و نوری کور کننده است. درست مثل رعد وبرق. این تنها چیزی است که می بینم. »

رباینده من چیزی زیر لب گفت و به سرعت دور شد. صدای گفت و گویی خفه و وسایلی فلزی که به هم برخورد می کردند، به گوش می رسید. نورها چشمک می زدند و رنگها به حال انفجار در می آمدند و مجموعه ای پدید می آوردند که در جشنی از انواع طرح های عجیب و غریب سرانجام شکلی دقیق و باثبات به خود گرفت. من دوباره قادر به دیدن شدم.

ما در غاری وسیع که حدود هفتاد متر ارتفاع داشت حضور داشتیم. طول و عرض آن از توانایی درک من نیز فراتر می رفت زیرا در تاریکی و ظلمت بسیار غلیظی ادامه پیدا می کردند که بسیار دورتر از میدان دید من بود. آن مکان بسیار عظیم و درست شبیه یک آمفی تئاتر بسیار وسیع بود. جایی که صندلیهای آن به وسیله – آنها را چگونه بنامم؟! – موجوداتی اشغال شده بود که فقط می توانستند به خدایان و شیاطین شباهت داشته باشند. هر چند این صحنه بسیار عجیب می نمود، لیکن شیء باز هم عجیب تر در مرکز این مکان در هوا معلق بود. نوعی گوی بزرگ بود که من بعنوان کره زمین شناختم و در برابر من آهسته می چرخید در حالی که در دوردست نوری آنرا روشن می ساخت. درست مانند نوری که خورشید، با آن زمین را روشن می سازد.

سکوتی حکمفرما شد. آن موجودات عجیب مرا نگاه کردند و من نیز به نوبه خویش آنان را نگاه کردم. هر چند خود را بسیار کوچک و حقیر و کاملا بی ارزش در برابر این تجمع قدرتمند احساس می کردم. در آنجا مردان و زنانی کوچک حضور داشتند که از هر لحاظ و در کوچکترین جزئیات، کامل و عاری از نقص به نظر می رسیدند. موجوداتی که از لحاظ زیبایی درست مانند خدایان بودند. هاله ای از اخلاص و پاکی و آرامش از وجود آنان ساطع می شد. در بین سایرین، موجوداتی نیز یافت می شدند که دارای شکل و قیافه ای بشری بودند لیکن سرشان به گونه ای عجیب و باور نکردنی مانند سر پرنده، و پوشیده از پر بود. با وجود آن که شکل آنان بشری بود، لیکن دستهایشان دارای حالتی پنجه ای و چنگال دار بود. در آنجا، غولهایی نیز وجود داشت. موجوداتی بسیار عظیم که به گونه ای نامشخص شبیه مجسمه بودند و می توانستند با قد و قامت و هیکل تنومند خود، همراهان کوچکتر را با سهولت له کنند و از بین ببرند. آن غولها، بدون کوچکترین تردید، انسان بودند اما قد و قامتشان از حد تصورات بشری نیز بزرگتر و عظیم تر بود. در آنجا مردان و زنان و همچنین موجوداتی ناشناخته از جنس نر و ماده حضور داشتند. موجوداتی نیز بودند که می توانستند به یکی از این دو گروه تعلق داشته باشند، و یا اساسا به هیچ یک از آن دو گروه وابسته نباشند.

آنها همه نشسته و مرا خیره می نگریستند، به طوری که سرانجام دستخوش نوعی عذاب و ناراحتی شدم.

در گوشه ای، موجودی با چهره ای سختگیر و عبوس و بدنی صاف و خشک نشسته بود. او که لباسی با رنگهایی شاد و متفاوت بر تن داشت، از آرامشی موقر برخوردار بود. درست مانند رب النوعی که در قلمرو سلطنتی خود جلوس کرده باشد. او برای باری دیگر شروع به سخن گفتن به زبانی کرد که برایم ناشناخته بود. رباینده من به سرعت به سمت من شتافت و به جلو خم شد و گفت: « اکنون قصد دارم چیزی در گوشهایت نصب کنم تا آنکه تو نیز قادر به فهمیدن سخنان بر زبان رانده شده در این مکان بشوی. از چیزی نترس! » او لاله فوقانی گوش راستم را در دست گرفت، آن را به سمت بالا کشید در همان حال با دست دیگرش، دستگاه کوچکی را در مجرای شنوایی من فرو کرد. سپس در حالی که باز هم کمی خم می شد همین کار را با گوش چپم تکرار کرد. او دگمه ای کوچک را که به سمت جعبه ای در نزدیک گردن من متصل بود، چرخاند و من قادر به شنیدن اصواتی شدم. همان زبانی که تا پیش از آن لحظه، برایم کاملا ناشناخته بود. متاسفانه فرصتی پیدا نکردم که راجع به این نکته عجیب به تعمق و اندیشه فرو بروم. به خاطر شرایط و اوضاع، ناچار بودم به صداهایی گوش دهم که در اطرافم ایجاد می شد و اکنون، با کمک آن دستگاه قادر به درک آنها شده بودم.

آری. من دیگر قادر به درک صحبتهای آنان بودم. من قادر به فهمیدن آن زبان بودم! آری، همه چیز بسیار زیبا و عالی بود! اما عظمت و شکوه عقاید و نظرهای بیان شده، به مراتب بیشتر از سطح درک و آگاهی فکری من بود. من هیچ چیز مگر راهبی بینوا نبودم. راهبی که بنا به گفته آنها، از «سرزمین وحشی ها» آمده بود… بنابراین قابلیتهای درک و فهم من کافی نبودند تا به من اجازه دهند معنا و مفهوم آنچه را که می شنیدم، بفهمم، آنهم پس از آنکه تصور کرده بودم دیگر قادر به درک تمام گفته های آنها خواهم بود…

رباینده من، ظاهرا متوجه ناراحتی من شده و برای باری دیگر به من نزدیک شد و پرسید: «چه شده است؟»

من زیر لبی به او گفتم: « تعالیم و آموزشهای من نقایص و کمبودهای بسیار زیادی دارد تا من بتوانم از سخنانی که در اینجا ایراد می شود، چیزی درک کنم، به استثنای کلمات و واژه هایی بسیار ساده و روزمره. چیزهایی که من هم اکنون شنیدم، کوچکترین معنا و مفهومی برای من ندارند. من قادر به درک افکار و اندیشه هایی این چنین والا نیستم! » مرد رباینده، پس از ابراز ناراحتی، قیافه ای نگران و اندیشناک گرفت و با گامهایی مردد به سمت شخصی رفت که ظاهرا از اهمیت خاصی برخوردار بود و لباسهایی بسیار باشکوه بر تن داشت و در کنار صندلی آن شخصیت مهم و اصلی ایستاده بود. مکالمه ای با صدای آهسته آغاز شد سپس آن دو شخصیت، آهسته به سمت من آمدند.

من کوشیدم گفت وگوی آنان را که می دانستم موضوع اصلیش خودم بودم، درک کنم. اما فایده ای نداشت. رباینده من خم شد و در گوشم زمزمه کرد: « ممکن است به سرهنگ توضیح بدهی دچار چه مشکلی هستی؟! »

من گفتم: « به سرهنگ؟ من حتی نمی فهمم این لغت چه معنایی دارد! » تا به حال، تا آن اندازه احساس کمبود و جهالت نکرده بودم. احساس سرخوردگی و خجالت کامل می کردم. هرگز تا به حال، به آن اندازه خود را نا آشنا با محیط اطرافم احساس نکرده بودم. آن شخص که سرهنگ نامیده می شد، تبسمی آشکار ساخت و به من گفت: « آیا چیزهایی را که به تو می گویم می فهمی؟ »

پاسخ دادم: « بله خوب می فهمم عالیجناب. با این حال من از تمام سخنانی که آن شخصیت عالی مقام و ارجمند بر زبان راندند، مطلقا هیچ چیز نفهمیدم. من اصلا قادر به درک موضوع مورد بحث شما نیستم. افکار و عقاید و نظرهایی که اظهار می شوند، از سطح درک و آگاهی من فراتر هستند. » او سرش را جنباند و پاسخ داد: « بدیهی است که تقصیر از مترجم خودکار ما است. این دستگاه برای متابولیسم بدن تو ساخته نشده. همین طور هم با امواج مغزی تو آشنایی ندارد. مهم نیست! پزشک جراح عمومی، یا همان شخصی که تو او را «رباینده ات»  می نامی، تمام این کارها را روبراه خواهد ساخت به طوری که تو را برای جلسه آینده آماده کند. این یک تاخیر ناچیز است و من آن را به دریاسالار توضیح خواهم داد. »

او با تکان دادن سرش به گونه ای دوستانه از من خداحافظی کرد و خود را به کنار آن شخصیت عالیرتبه و مهم رساند. دریاسالار ؟ از خود پرسیدم که دریاسالار چه معنایی داشت؟ سرهنگ چه معنایی داشت؟ این واژه ها کوچکترین مفهومی برای من نداشتند. من قیافه ای متین و موقر گرفتم و منتظر بقیه وقایع شدم. آن شخص که سرهنگ نام داشت به آن شخصیت عالیرتبه نزدیک شد و آهسته با او صحبت کرد. همه چیز به نظر با حالتی بسیار آرام و موقر پیش می رفت. آن شخصیت عالیرتبه سرش را به علامت تصدیق جنباند و سرهنگ هم به مردی که جراح عمومی نام داشت اشاره کرد تا نزدیکش بیاید. پزشک که کسی مگر رباینده من نبود، به جلو رفت و گفت و گویی جدی سر گرفت. در پایان رباینده من، دست راستش را به سرش برد و حرکت عجیبی از خود نشان داد. من این حرکت را قبلا هم دیده بودم. او سپس چرخی زد و به سرعت به من نزدیک شد، در حالی که به شخصی که ظاهرا خارج از میدان دید من حضور داشت، علامتی می داد.

آن گفت و گو بدون لحظه ای توقف ادامه یافت. مردی تنومند و درشت هیکل ایستاده بود و من احساس کردم که او سرگرم صحبت از موضوعی بود که در ارتباط با جیره بندی غذایی بود. زنی عجیب برخاست و به ناگهان پاسخی سریع ارائه کرد که ظاهرا نوعی اعتراض شدید بر علیه سخنان آن مرد بود. چهره آن زن عجیب به سرخی گرایید و دوباره نشست. آن مرد، کماکان با قیافه ای بی دغدغه به سخنانش ادامه داد. رباینده من، به سمت من آمد و زیر لب گفت: « تو مرا بی آبرو ساختی. من که گفته بودم تو نادانی وحشی هستی. » او با عصبانیت، آن لوله ها را به سرعت از گوشم بیرون کشید و با حرکتی دیگر کاری انجام داد که قوه بینایی من برای مرتبه ای دیگر از بین رفت.

احساس کردم دوباره در هوا بلند شدم و دور شدن آن میز متحرک را از آن غار بزرگ حس کردم. بدون کوچکترین ملایمت و دقتی مرا با تمام تجهیزاتی که به میز متحرکم وصل بود در امتداد راهرویی به جلو راندند. دوباره صداهایی از جمله باز و بسته شدن دری فلزی به گوشم رسید و دوباره متوجه شدم که مسیر حرکتم را تغییر دادند و دستخوش احساس نامطبوع سقوط از یک نقطه بلند شدم. میز من با خشونت تمام با کف زمین برخورد کرد و حدس زدم که دوباره به همان سالن فلزی بازگشته ام که در وهله نخست در آن حضور داشتم. صداهای خشکی به گوشم رسید. صدای خش خش پارچه و دور شدن قدم های پا را نیز شنیدم. در فلزی لغزید و مرا برای باری دیگر با افکارم تنها گذاشتند. این اوضاع چه معنایی داشت؟ دریاسالار که بود؟ سرگرد که بود و چرا به رباینده من نام پزشک جراح عمومی را داده بودند؟ مهمتر از همه، آنجا کجا بود؟ چه مکانی به شمار میرفت ؟ تمام این ماجرا از میزان درک و فهم من فراتر میرفت. بیش از اندازه فراتر از سطح آگاهی من بود… من روی آن تخت، با گونه هایی برافروخته و بدنی در آتش، دراز کشیده ماندم. از این که تا آن اندازه کم، اوضاع اطرافم را درک کرده بودم احساس خجلت و سرخوردگی می کردم. بدون کوچکترین تردید، من مانند نادانی وحشی عمل کرده بودم. آنها نیز مسلما همین فکر مرا کرده بودند. از این که باعث بی آبرویی و سرافکندگی همنوعانم، بویژه راهبان شده بودم عرقی سرد بر تنم نشسته بود. آنهم به چه دلیل؟ فقط به این دلیل که در موقعیتی قرار گرفته بودم که کوچکترین مطلبی از سخنان اطرافیانم را درک نکرده بودم. احساس ناراحتی زیادی می کردم… من همانجا دراز کشیده و غرق در اندوه و بدبختی خود بودم و در میان هزاران فکر سیاه و نامربوط و شرم آور، دست و پا می زدم. حدس می زدم. حدس می زدم که برای این اشخاص ناشناس، ما هیچ چیز مگر موجوداتی بی تمدن بیش نبودیم. من آنجا دراز کشیده، و عرق میریختم…

صدای باز شدن در به گوشم رسید. صدای خنده هایی خفه و گفت و گویی فضای اتاق را پر کرد. باز دوباره سر وکله آن دو زن ملعون پیدا شده بود! آنها سرشار از شوق کار و فعالیت، برای باری دیگر روانداز مرا کنار کشیدند و به پهلو خواباندند. سپس زیر بدنم، ملافه ای بسیار سرد پهن کردند که آغشته به ماده ای چسبناک بود و سپس با حرکتی سریع و خشن، مرا به پهلوی دیگرم چرخاندند. من صدای خشک دیگری شنیدم. انگار شخصی پرچمی را باز کرده و مشغول تکان دادن آن شده بود. کمی دورتر از من، شخصی لبه ملافه مرا می کشید. برای لحظه ای، دوباره ترسیدم نکند مرا از روی میز بر زمین بیندازند. دستهایی زنانه مرا با چیزی که بیشتر شبیه یک گونی زبر و قدیمی بود، پاک کردند.

زمان می گذشت. کاسه صبرم لبریز می شد و دیگر طاقتم تمام می شد. با این حال کار زیادی از دستم ساخته نبود. مرا با دقت تمام بی حرکت ساخته بودند تا در احتمال بروز چنین حالاتی، قادر به انجام هیچ کاری نباشم. در آن لحظه ، کاری بسیار خشونت آمیز با من آغاز شد. این باعث گردید تا قبل از هر چیز به وحشت بیفتم که نکند قصد شکنجه دوباره مرا دارند. آن زنها، بازوها و پاهای مرا محکم گرفتند آنها را خم کردند وسپس در تمام زوایای ممکن آنها را خم و راست کردند. دستهایی سفت و محکم با ماهیچه های بدنم وارد تماس شدند و طوری به مشت ومال دادن من پرداختند که انگار شخصی قصد ورز دادن خمیری را داشت.

انگشتان سفت آن شخص طوری وارد پوست و گوشت من می شدند که نفسم از درد بریده می شد. پاهایم را بسیار باز کردند در حالیکه همان زنها که هنوز هم دست از پر حرفی های بیهوده شان برنداشته بودند، چیزی را وارد پاهایم کردند که مانند دو آستین دراز پشمی بود. آنها این پوشش را تا بالای رانهایم بالا کشیدند. سپس مرا از قسمت گردن گرفتند به طوری که با کمر خمیده به جلو خم شدم و نوعی پوشش روی قسمت بالاتنه بدنم قرار دادند که در قسمت سینه و شکم بسته می شد.

خمیری کف دار و عجیب روی موهای من ریخته شد و بی درنگ صدای وزوز جهنمی و بلندی یه گوشم رسید. این صدای گوشخراش چنان به مغز استخوانهایم نفوذ می کرد که سرانجام طاقت نیاوردم و دندانهایم به لرزه افتادند ( البته همان دندانهای کمی که پس از گذشتن از زندان چینی ها و شکسته شدن آنها توسط آن موجودات شیطانی، هنوز برایم باقی مانده بود ) احساس کردم سرم را تراشیدند و این مرا به یاد گاومیش هایی انداخت که در فصل مخصوص، بر زمین خوابانده می شدند تا پشمشان را بچینند. لوله ای که سطح آن بسیار زمخت و خشن بود، به طوری که پوست سرم در هنگام تماس با آن تا اندازه ای مجروح شد، روی سرم گذاشته شد. در برای باری دیگر باز شد و صدای اشخاصی به گوشم رسید. یکی از آن صداها برایم آشنا بود. صدای رباینده ام بود. او به من نزدیک شد و در حالیکه با زبان خود من تکلم می کرد گفت: « ما قصد داریم مغز سرت را باز کنیم. لازم نیست از چیزی واهمه داشته باشی. ما قصد داریم الکترودهایی در داخل … » کلمات بعدی او کوچکترین معنا و مفهومی برای من نداشت. فقط این را می دانستم که قرار است در شکنجه ای عظیم فرو بروم، بدون آنکه قدرت انجام کاری را داشته باشم.

بوی عجیبی در فضای اتاق به مشامم رسید. زنها دست از پرحرفیشان برداشتند. در واقع هر نوع مکالمه ای متوقف شد. صدای برخورد وسایلی فلزی به گوش می رسید، سپس جاری شدن نوعی مایع و سپس سوزش چیزی بسیار تیز را در ماهیچه دست چپم احساس کردم.

بینی مرا محکم گرفتند و نوعی وسیله عجیب را از یکی از سوراخهای بینی ام به سمت پایین، یعنی به داخل حنجره ام فرو کردند. یک سری سوزش های متعدد که از سوزنهایی بسیار تیز ایجاد می شد، در جمجمه سرم احساس کردم و سرم بی درنگ بی حس شد. صدای سوتی تیز به گوشم رسید و ماشینی وحشتناک به استخوان سرم نزدیک شد و شروع به کار کرد. به گمانم سرگرم اره کردن قسمت عقب مغزم بود. این دستگاه وحشتناک و مرتعش که صدایی نابهنجار داشت، به یک یک سلولهای بدنم نفوذ می کرد و باعث رنج و ناراحتی من می شد. احساس می کردم که تمام استخوانهای بدنم زبان به اعتراض گشوده و همه در نوعی هماهنگی مرتعش شده بودند. سرانجام، پس از آنکه احساس بهتری پیدا کردم دریافتم که تمام قسمت فوقانی سرم را جدا کرده بودند، به استثنای قسمتی کوچک که تمام کاسه مغزم را به بقیه سرم متصل نگه می داشت. من اکنون در حالتی از وحشت و اضطراب به سر می بردم. ترسم از نوعی بسیار عجیب بود زیرا هر چند در اوج ترس و اضطراب به سر می بردم، مصمم شده بودم که حتی به مرگ هم اجازه ندهم مرا از خود بیخود کرده و باعث حرف زدن من بشود.

اکنون احساساتی عجیب مرا در بر می گرفت. من بی هیچ دلیل معتبری، شروع به کشیدن جیغی بلند و طولانی کردم: « آه…! » سپس انگشتانم دچار حرکاتی بی اراده و عصبی شدند. سپس غلغلکی در یکی از سوراخهای بینی ام احساس کردم و مجبور گشتم که عطسه ای ناگهانی بکنم اما نتوانستم این کار را انجام دهم. اما عاقبت بدتری در انتظارم بود. ناگهان در برابر من، پدر بزرگ مادریم نمایان شد. او لباس کارمندان دولتی را بر تن داشت و با لبخندی ملایم که تمام چهره اش را نورانی می ساخت با من سخن می گفت. من او را تماشا کردم اما ناگهان شوک عجیبی در وجودم پدید آمد: من نمی توانستم او را ببینم، زیرا چشمهایی که با آنها بتوانم این کار را بکنم نداشتم! پس این چه نوع سحر و جادویی بود؟!

فریادی از تعجب کشیدم در حالی که تصویر پدر بزرگم از مقابلم محو می شد. رباینده من، به سمت من آمد و پرسید: « چه خبر شده؟ » من در مقام توضیح اوضاع بر آمدم. اما او فریاد زد: « آه! این که چیزی نیست ! ما فقط سعی داریم بعضی از مراکز مغزی تو را تحریک کنیم تا آنکه بتوانی بهتر از پیش اوضاع اطرافت را درک کنی. ما مشاهده می کنیم که تو دارای قابلیت های چشمگیری هستی، اما متاسفانه تو را از همان کودکی به جهالت و نادانی سوق داده، و از همان آغاز تو را در خرافات پرورش داده اند. این امر، هیچ کمکی برای باز کردن ذهن تو به جهان اطرافت نکرده است. ما داریم همین کار را برای تو انجام می دهیم. » زنی همان آلتهای مخصوص شنیدن را به گوشم فرو کرد و با خشونتی که این کار را انجام می داد، ثابت می کرد که به سهولت قادر است میخ های مخصوص یک چادر صحرایی را در زمینی خشک و سنگی نیز فرو کند. صدایی به گوش رسید و من موفق شدم آن زبان عجیب را بفهمم. منظورم این است که آن را کاملا می فهمیدم. واژه هایی مانند لایه خارجی مغز، ضمیمه نخاع و فعالیتهای روانی و همچنین بسیاری از واژه های دیگر پزشکی اکنون برایم کاملا مفهوم بودند و من به خوبی از معنا و چیزهایی که شامل حال آنها می شوند، مستحضر و با خبر شده بودم. آنها سعی داشتند ضریب هوشی مرا بالا ببرند و من به خوبی منظور آنان را از این کار می فهمیدم و از قصد و انگیزه آنان مطلع بودم و درک می کردم این کارها به چه معنایی است. اما به هر حال امتحانی بسیار دشوار بود. آزمونی بسیار خسته کننده . برای من به نظر می رسید که زمان از حرکت ایستاده بود. به نظرم می رسید که اشخاص زیادی در اطرافم مشغول رفت و آمد بودند و هیچ یک از آنان ساکت و خاموش نبودند و دائما در حال حرف زدن بودند. کل این ماجرا برایم کسل کننده و ملال انگیز شده بود. فقط آرزو داشتم از آن اتاق بیرون بروم و آن مکان عجیب را ترک کنم. مکانی که قسمت فوقانی سرم را گشوده بودند. درست مانند کلاهک یک تخم مرغ سفت بلند شده بود.

البته شایان ذکر است که من هرگز یک تخم مرغ سفت ندیده بودم ، زیرا تخم مرغ فقط مخصوص تاجران و کسانی بود که دارای پول و دارایی بودند نه راهبان فقیر و بدبختی که فقط به خوردن تسامپا قناعت می کردند.

گهگاه اشخاص، اظهارنظرهایی می دادند و یا سوالاتی از من می پرسیدند، مانند اینکه حالم چطور است؟ آیا این کار بخصوص باعث ایجاد درد در من می شد؟ آیا چیزی در برابر پرده ذهنم دیده بودم؟ چه رنگی مشاهده کرده بودم؟ رباینده من در کنار من حضور داشت و برایم توضیح داد که آن اشخاص درصدد  تحریک کردن بسیاری از مراکز عصبی من هستند و این که در طول این آزمایش من می بایست انواع احساسات را تجربه می کردم و ممکن بود به وحشت بیفتم. من به او توضیح دادم: « به وحشت بیفتم؟ من در تمام طول این مدت در وحشت به سر برده ام. » او شروع به خندیدن کرد و تصادفا به من گفت که پس از این آزمایشات، من محکوم بودم در تمام طول عمری دراز، به صورت راهبی گوشه نشین به زندگی ادامه دهم. این به دلیل هجوم حواس های بیدار شده و دقیق تر من بود. سرنوشت من از آن پس به شکلی بود که او برایم پیشگویی کرده بود. او به من توضیح داد که هیچ کس هرگز با من زندگی نخواهد کرد و این وضعیت تا اواخر زندگیم ادامه خواهد یافت. او گفت کمی پیش از مرگم، مرد جوانی به دیدنم خواهد آمد تا تمام این دانش و اطلاعات را در ذهن خود به خاطر بسپارد. او وظیفه داشت این اطلاعات را روزی برای جهانیان و مردمی ناباور و بدبین فاش کند.

سرانجام پس از مدتی که به نظرم یک عمر به طول انجامید، استخوان جمجمه سرم را دوباره روی مغزم قرار دادند. برای اتصال دو قسمت مغزم، آنها از گیره های عجیبی از جنس فلز استفاده کردند. سپس نواری پارچه ای به دور سرم بستند و همه به استثنای یک زن اتاق را ترک گفتند. آن زن در کنار بالین من نشست. بنابر صدای کاغذی که به گوشم می رسید، کاملا بدیهی بود که آن زن، به جای رسیدگی و تمرکز به کارش، سرگرم مطالعه بود. سپس صدای ملایم افتاده شدن کتابی را بر روی زمین شنیدم و بعد هم خرناس ملایم زنانه. در آن هنگام بود که من نیز تصمیم گرفتم به خواب بروم.

پ . ن : با تشكر فراوان از آزيتاي عزيز براي تايپ و ارسال اين مطلب.

هر گونه بهره برداری از این مطلب با ذکر منبع با آدرس www.ufolove.wordpress.com مجاز میباشد.

فرزانه گوشه نشین (راهب)

Hermit

لوبسانگ رامپا در کتاب “راهب” که با نام «فرزانه ی گوشه نشین» در ایران چاپ شده است، داستان راهب پیری را تعریف می کند که در جوانی توسط نیروهای چینی اسیر و شکنجه و نابینا شده بود. پس از این حوادث، افرادی که خود را «باغبانان کره ی زمین» معرفی می کنند، او را به یک سفینه ی فضایی می برند. اطلاعاتی راجع به گذشته ی زمین و خطر انفجار هسته ای در سالهای آتی زمین به او داده می شود تا آنها را به فردی (رامپا) که در اواخر عمرش نزد او می رود منتقل کند تا او نیز جهانیان را مطلع سازد.

مطالبی چون :

– دیدار از سیاره ای که دو خورشید به رنگ آبی و نارنجی دارد. آنجا نوعی مرکز علمی و فرهنگی و بزرگترین مرکز دنیاست ! …
– دیدار از رصدخانه ای در فضا که آنها به کمک آن، از دورترین سیارات مراقبت و محافظت کرده و قادرند بفهمند کدام دنیا یا سرزمین در حال تدارک دیدن جنگ است.
– ملاقات نه مرد خردمند که داناترین مردانی هستند که طی قرون متمادی، عمرشان را وقف خیر و صلاح دیگران کرده اند.
– دیدار از سیاره ای که ارواحی بالدار و بسیار ظریف در باغی زیبا پرواز می کردند. آنها دارای هوش بسیار زیادی هستند.
– جزئیات نحوه ی شکل گیری و آماده شده زمین برای حضور موجودات زنده… عصر یخبندان و حیوانات عظیم الجثه ی اولیه… نخستین گونه ی انسانها با پوستی ارغوانی رنگ… قاره آتلانتیس… زئوس، آپولون، آفرودیت… خدایان کوه المپ… به وجود آمدن نژاد ژاپنی توسط ایزاناگی و ایزانامی و …
– موسی، محمد، گوتاما (بودا)، کنفوسیوس

و … در این کتاب مطرح می شوند.

فایل زیر، خلاصه ای از مهمترین مطالب این کتاب است. قسمتهایی از متن که داخل {{ }} قرار گرفته اند، بخشهایی هستند که در ترجمه ی فارسی کتاب حذف شده اند و از نسخه ی انگلیسی کتاب ترجمه کرده ام.

 

:: لینک دانلود 1 (حجم 1.95 MB) ::

::لینک دانلود 2 ::

منيع وبلاگ ارزشمند : http://ooust.wordpress.com

پ . ن :از آنجايي كه اين كتاب ،كتاب ارزشمندي است آزيتاي عزيز زحمت كشيدند و اين كتاب را تايپ كردند و براي بنده ارسال نمودند. از آنجايي كه براي بسياري از دوستان دانلود مشكل است تصميم گرفتم به صورت مطلب و قسمت قسمت بگذارم. و با تشكر از نويسنده وبلاگ  (ابديت در اوست) كه ما را با نويسنده هاي مختلف و آثار ازشمندشان آشنا كردند.

فرزانه گوشه نشین

فصل نخست

در هوای بیرون، خورشید با شدت هر چه تمامتر می درخشید و با تابش خود، درختها را روشن میساخت و سایه هایی سیاه در پشت صخره هایی برجسته پدید می آورد، و در دریاچه ای به رنگ آبی آسمانی، در جشنی از الماسهای درخشان منعکس میشد. با این وجود، در آنجا، در گوشه ای سرد و خنک در داخل غار راهب پیر، نور خورشید به سختی قادر بود از میان شاخ و برگ گیاهان آن نزدیکی به درون بتابد و به همین دلیل با حالتی ملایم و با تلالؤیی سبز رنگ و تسکین بخش به درون نفوذ پیدا می کرد و از آزردن چشم های خسته و سوخته از نور شدید و درخشان خورشید دست میکشید .

مرد جوان با احترام تمام در برابر زاهد تارک دنیا تعظیم کرد و گفت: « استاد والامقام ! من به این دلیل نزد تو آمده ام تا تو مرا تعلیم دهی… ».

او با صدایی آهسته این جمله را بیان کرد. زاهد با بدنی نحیف و لاغر روی قطعه سنگی که با گذشت زمان ساییده و کهنه شده بود، نشسته بود.

تارک دنیا فرمان داد: بنشین.

راهب جوان که ردایی به رنگ سرخ آجری بر تن داشت، برای بار دیگر تعظیم کرد و چهار زانو روی خاک رس کف غار نشست. فاصله اش با زاهد پیر، چند قدم بیشتر نبود.

راهب پیر ساکت و خاموش ماند. این احساس به انسان دست می داد که او از میان حدقه های خالی چشمهایش، سرگرم نظاره کردن بر گذشته هایی لایتناهی بود. مدتها پیش، سالهای قبل، هنگامی که هنوز راهبی جوان بیش نبود، تحت اسارت کارمندان دولتی چینی درآمده و در لهاسا به کار و خدمت برای آنان مشغول بود . آنها چشمان او را از حدقه درآورده و با بیرحمی تمام او را نابینا ساخته بودند، آن هم به این دلیل که او حاضر نشده بود اسرار دولتی را که حتی در اختیار نداشته، به آنان بازگو کند. راهب جوان، پس از شکنجه های فراوان، با چشم های نابینا و بدنی مجروح، و در حالی که سرشار از نا امیدی ویأس و احساساتی تلخ و آرزوهایی برباد رفته بود، موفق شده بود خود را افتان و خیزان، از دروازه های شهر دور کند. او که فقط در هنگام شب به حرکت خود می پرداخت، همچنان به راه رفتن ادامه می داد و از شهر دورتر و دورتر میشد . او تقریبا از شدت درد، مبتلا به جنون شده و از شدت راه رفتن ، بنیه اش را از دست داده بود، و از رویارویی با هر موجود بشری اجتناب می کرد. او فقط فکر میکرد و هیچ کاری جز اندیشیدن انجام نمی داد.

لامای جوان تصمیم گرفته بود از کوه ها صعود کند و با خوردن علف ها و گیاهان کمیاب و نادری که در آن نقاط مرتفع پیدا می کرد، زنده مانده بود و تشنگی خود را با چشمه ها و آبشارهای کوهستانی رفع می کرد. او فقط از طریق صدای آب، قادر به یافتن چشمه هایی کوهستانی میشد و سرانجام با این شیوه بود که توانست آن جرقه تضعیف شده حیات و هستیش را محفوظ نگاه دارد و جان به جان آفرین تسلیم نکند. کم کم، جراحات بسیار وخیم و دردناکش التام یافتند و از حدقه های خالیش هم دیگر خونابه و چرک بیرون نیامد. با این وجود او هنوز هم به صعود خود ادامه می داد و قصد داشت حدالامکان از کسانی که بی دلیل و با شیوه ای جنون آمیز قصد آزار همنوعانشان را داشتند دوری کند. کم کم هوای ارتفاعات بالا پاکتر شد. لامای جوان دیگر قادر به یافتن شاخه های درختانی که بتوانند او را تغذیه کنند نگشت و علف و سبزه ای هم نیافت.

اکنون نمیتوانست با خم شدن بر روی زمین، گیاهی از خاک بیرون آورد و بخورد. و ناچار بود مانند خزنده ای، به جلو پیش برود و کورمال کورمال و آهسته قدم بردارد . ناچار بود به جلو برود تا با امیدی که در دل داشت بتواند خوراکی یافته و قادر به ساکت کردن فریاد های دلخراش و دردناک شکمش گردد.

کم کم هوا سردتر و باد هم شدیدتر شد. علیرغم همه چیز، لاما به صعود خود ادامه می داد. بالا، باز هم بالاتر. درست مثل این بود که با نیرویی درونی به جلو رانده میشد . هفته ها پیش، در همان آغاز سفرش، او شاخه کلفتی بر سر راهش یافته و چوبدستی محکم از آن ساخته بود. آن چوبدست به او کمک می کرد راهش را بیابد. اما اکنون، چوبدستش با دیواری برخورد میکرد که ظاهرا هیچ روزنه و شکافی نداشت.

لامای نوجوان، باشدت و دقت تمام به زاهد پیر خیره نگریست. بی حرکتی پیرمرد، کامل بود. نوجوان که میخواست اطمینان حاصل کند مرد زاهد در وضعیت سالم و طبیعی به سر میبرد، خود را با این فکر تسلی داد که « پیشینیان والامقام و بزرگوار» همیشه در گذشته زندگی می کردند و در مورد هیچکس و هیچ چیز، تعجیل و شتاب نمیکردند . راهب جوان با کنجکاوی به آن غار خالی نگاه کرد . خالی بودن غار، براستی مطلق بود. در گوشه ای، کمی کاه به زردی گراییده دیده میشد. آنجا ظاهرا بستر زاهد بود. در کنار این بستر، کاسه ای مشاهده میشد. بر روی لبه یک صخره، ردایی زعفرانی و بسیار مندرس و ژنده قرار داشت که با قیافه ای اسفبار و غم انگیز آویزان بود و انگار از رنگ و رو رفته شدن خود از تابش نور خورشید، اطلاع داشت. دیگر هیچ وسیله ای دیده نمی شد. هیچ چیز.

پیرمرد زاهد به گذشته خود می اندیشید و به دردها و رنجها و مشقاتی فکر میکرد که در هنگام شکنجه شدن تحمل کرده بود. به جراحات خود می اندیشید. به هنگامی که چشمهایش را از حدقه درآورده بودند. او نیز در آن دوران، درست مانند مرد جوانی که اکنون در مقابلش حضور داشت، جوان بود…

راهب پیر، با نوعی خشم که از ناامیدی و ناتوانیش سرچشمه می گرفت، با چوبدستش، ضربه ای محکم به سد راهی زد که در برابرش قد علم کرده بود. چه سد راه عجیبی. او همیشه بیهوده میکوشید حدقه های بی چشمش را از هم باز کند. او دوباره به یاد گذشته افتاد…

…راهب جوان و نابینا، سرانجام خسته از تجربه احساساتی بسیار شدید که او را در چنگال خود اسیر کرده بودند، در کنار آن دیوار عجیب از هوش رفت. هوای سرد کوهستان از میان لباس نازک و ژنده او به داخل بدنش نفوذ یافته و آهسته هر نوع حرارت و گرما و حیات و هستی را از آن بدن ضعیف و نحیف به سرقت می برد .

مدتی طولانی سپری شد. صدای پاهایی که انگار کفشی به پا داشتند، بر روی زمین صخره ای اطراف بازتاب پیدا کرد. صدای حرف زدن به گوش رسید. انگار شخص یا اشخاصی سرگرم سخن گفتن با صدایی خفه بودند و زبانی که تکلم می کردند، نا آشنا بود. سپس بدن لاغر و نحیف از زمین برداشته و همراه آنان برده شد. سپس صدایی آهنین به گوش رسید. لاشخوری که در انتظار غذایی خوب بود، ناراحتی و نارضایتی خود را اعلام کرد و بی هیچ شور و اشتیاقی به پرواز درآمد و از آنجا دور شد.

پیرمرد گوشه نشین، آغاز به کار کرد. این وقایع به دوران بسیار دور گذشته تعلق داشت. اکنون نوبت او بود که به این لامای نوجوان، تعلیماتی بدهد. درست همانگونه که به او آموزشهایی داده بودند.

راستی، کی بود؟ چند وقت پیش بود؟ آیا شصت سال پیش بود؟ هفتاد سال پیش؟ نکند بیشتر بود؟ اهمیتی نداشت. این موضوع فاقد اهمیت بود. زیرا به دوران دور گذشته تعلق داشت و در مه غلیظ زمان محو و ناپدید شده بود. دانستن مقدار سالها، برای انسان چه اهمیتی داشت، هنگامی که عمر عالم را می دانست؟…

زمان به نظر، دست از حرکت برداشت. حتی باد ضعیفی که برگها را به حرکت می انداخت، دست از زمزمه خود کشید. در هوا، انسان آشکار قادر بود نوعی حالت انتظار اسرارآمیزی را حس کند. در همین حالت بود که راهب پیر، رشته سخن را به دست گرفت و آغاز به صحبت کرد. راهب جوان منتظر نشسته بود . سرانجام، هنگامی که فشار روحی ناشی از انتظار، به سر حد خود رسید، استاد والامقام لب به سخن گشود: « تو را از این جهت نزد من فرستاده اند زیرا هدف بزرگی در زندگی داری و باید کار مهمی را در طول حیاتت به انجام رسانی. من باید تو را با هر آن چه که میدانم، آشنا کنم تا آن که تو نیز، تا اندازه ای قادر به این شوی که از سرنوشتت آگاهی یافته و قبول مسئولیت کنی. »

او مقابل مرد جوان بود. راهب جوان نمی دانست چه رفتاری داشته باشد. او در این اندیشه بود که برقراری ارتباط با نابینایان، کار دشواری است، زیرا به نظر مشغول « نگریستن » به انسان بودند، بدون آنکه چیزی ببینند و انسان به این فکر می افتاد که در واقع آنها کاملا قادر به دیدن مخاطب خود هستند، و همین امر، حالت عذاب و ناراحتی پدید می آورد.

صدای خشکی که از مدتها پیش سخن نگفته بود، کلام از سر گرفت و گفت: « هنگامی که جوان بودم، از مشکلات فراوانی عبور کردم . مشکلاتی که به راستی بسیار دردناک و مشقت بار بودند. کن ناچار به ترک شهر بزرگ و عزیزمان، لهاسا شدم. ناچار شدم به سفر در نقاطی ناآشنا بپردازم. گرسنه، بیمار، مجروح و بیهوش، مرا به مکانی ناآشنا بردند و تعلیماتی به من دادند که برای چنین روزی بود. آنها تدارک چنین ملاقاتی را دیده بودند. هنگامی که اطلاعاتم را به تو منتقل ساختم، وظیفه ام را به پایان رسانده و به سرنوشت و کارم در این دنیا پایان داده ام. آنگاه میتوانم در کمال صلح و آرامش به سرای آسمانی بشتابم. » او در حین بیان این مطلب، به ناگهان از حالتی نورانی برخوردار شد. نوری درونی چهره سالخورده و پرچین و چروکش را روشن ساخت و بی اراده، چرخ نیایشش را سریعتر به چرخش انداخت.

در بیرون، سایه ها کم کم زمین را می پوشاند، بر شدت باد افزوده شد و باعث بلند شدن خاک و خاکستر به هوا شد. در نقطه ای، پرنده ای فریادی کشید و انگار قصد داشت خبری را با اصرار هر چه تمامتر بیان کند. از نور و روشنایی روز ، به تدریج کاسته میشد در حالیکه سایه ها امتداد می یافت و بر طول آنها اضافه می شد. در داخل غار، که اکنون به راستی تاریک شده بود، راهب جوان اندکی چمباتمه زد تا شاید بتواند صدای ناله شکمش را که هر لحظه بیشتر میشد، مخفی نگه دارد. گرسنگی بیداد می کرد. او به این فکر افتاد که علم و دانش در کنار گرسنگی، همواره قد علم می کرد. گرسنگی و دانش ! دو یار جدا نشدنی ! لبخندی نامحسوس بر روی لبان راهب پیر نقش بست و گفت: « آه ! به این ترتیب صحت داشت ! این مرد جوان به راستی گرسنه است. مرد جوان، درست به مانند طبلی خالی، صدا از خود می دهد. شخصی که این اطلاعات را به من داد. » راهب پیر ، آهسته و با زحمت بسیار، و در حالیکه از فرط پیری و سن زیاد خمیده شده بود موفق شد بایستد و با هزار مشقت به گوشه ای نامریی در داخل غار رفت. او پس از لحظاتی بازگشت در حالیکه بسته ای کوچک در دست داشت. آن را به راهب جوان داد و گفت: « این از طرف راهنما و استاد گرامیت است. او گفت که این بسته، تا اندازه ای، باعث لطف بخشیدن به دروس و آموزشت خواهد بود. »

در داخل بسته، شیرینی هایی مخصوص از سرزمین هندوستان بود . شیرینی هایی کوچک که تا اندازه ای قادر بودند از حالت یکنواختی و همیشگی خوراک روزانه یا همان تسامپا بکاهد. از طرفی برای جایگزین کردن آب همیشگی و غیر قابل تغییر، کمی شیر بز نیز وجود داشت.

در حالیکه راهب جوان از استاد بزرگوارش خواهش و دعوت می کرد که در آن خوراک با او سهیم شود، راهب گوشه نشین فریاد برآورد: « نه ! نه! من به سهولت از نیاز های دوران جوانی با خبرم ! به ویژه از نیاز های مرد جوانی که باید به جهان وسیع سفر کند و به آنسوی کوه ها برود. بخور و از خوراکت لذت ببر. من، موجود ناقابل، سعی دارم بنا به روش حقیرانه ام، از فرمایشات بودا پیروی کنم و با همان دانه خردل استعارتی به زندگی بپردازم. و اما تو، غذایت را بخور و بعد هم بخواب زیرا احساس می کنم که شب فرا رسیده و ما را در کام خود فرو برده است. » پس از این جمله او از جایش برخاست و به گوشه ای از غار رفت که کاملا از دیده ها مخفی بود.

مرد جوان به سمت روزنه غار پیش رفت. شکاف ورودی دیگر قابل رویت نبود و فقط لکه ای بیضی شکل به رنگ خاکستری بود که با سیاهی داخل غار، مغایرت داشت. قله کوه های مرتفع دیگر هیچ مگر اشکالی تیره و تار نبودند که در برابر رنگ بنفش آسمان در حال غروب، خودنمایی می کردند. به ناگاه، شکوه قرص ماه نمایان شد، بویژه که با عبور ابری سیاه و تنها از مقابلش، صد چندان توجه را جلب می کرد. انسان به این اندیشه می افتاد که شاید خدایی پرده های شب را کشیده بود تا آن که بشریت قادر به مشاهده « سیبل » ، شهبانوی آسمانها گردد.

راهب جوان، زیاد در آن مکان نماند. خوراکش بسیار ناچیز و کم بود و برای جوانی غربی کاملا غیر قابل قبول. او به سرعت داخل غار رفت و پس از ایجاد شکافی در شن برای قرار دادن کمرش، بی درنگ به خوابی عمیق رفت. با نخستین انوار سحر، به تلاطم افتاد. ناگهان از خواب بیدار شد، از زمین برخاست و با نگاهی گناهکار، به اطراف خیره شد. در آن لحظه ، راهب پیر مشغول راه رفتن به شیوه ای مشقت بار در قسمت اصلی غار بود. راهب جوان با حالتی پریشان و نگران فریاد برآورد: « ای استاد گرامی ! من بیش از اندازه خوابیدم ! از خاطر بردم در مراسم دعای نیمه شب شرکت کنم.»

او سپس متوجه شد که در کجا حضور دارد و احساس بلاهت کرد. راهب پیر لبخندی زد و گفت: « نترس مرد جوان . ما در اینجا، دعای نیمه شب نداریم. انسان هنگامی که به قدر کفایت پیش رفته و تکامل یابد، به سهولت قادر است دعا و نمازش را در وجودش ، و در هر کجا که حضور دارد، و در هر وقتی که باشد انجام دهد. خب دیگر… خوراک تسامپایت را آماده کن، آن را بخور و سیر شو زیرا امروز من باید خیلی چیز ها برایت تعریف کنم و تو باید تمام گفته های مرا به خاطر بسپاری. »

او پس از بیان این حرف، آهسته از غار خارج شد و قدم به سحرگاهی تازه نهاد.

یک ساعت بعد، مرد جوان در مقابل استاد کهنسال نشسته و به داستانی بسیار عجیب و مسحور کننده گوش می داد. داستانی که پایه تمام مذاهب است و سرچشمه تمام افسانه ها و قصه های پریان و جادوگران و منشا تمام اسطوره هایی که ممکن است در دنیا وجود داشته باشد. داستانی که از همان نخستین روزهای زندگی طایفه ای و قومی، به وسیله راهبان و حتی « دانشمندان » به ظاهر عالم و دانای امروزی، پنهان شده است.

کمی از نور خورشید، در کمال ظرافت، از میان شاخ و برگ دهانه غار به داخل تابید و در رگه های فلزی موجود در دیواره های صخره ای غار، به درخشش پرداخت. هوا اندکی گرم شد و مهی رقیق بر روی سطح دریاچه ظاهر شد. پرنده هایی با شدت تمام به نغمه سرایی پرداختند، در حالیکه طبق عادت همیشگی شان به یافتن دانه ای برای خوردن مشغول بودند. در آسمان، کرکسی تنها و منزوی به دلیل حضور نوعی جریان هوای مقتدر، به گردش و پرواز مشغول بود و هر دم اوج می گرفت و دوباره با بالهای بزرگ و وسیع خود به پایین می آمد و با چشمان تیز و نافذ خود به جستجوی زمین های اطراف می پرداخت تا شاید جانوری مرده و یا در حال مردن را یافته و گرسنگی خود را تسکین بخشد. پس از آنکه مطمئن شد در آن اطراف هیچ جنبنده ای وجود ندارد، با کشیدن فریادی بلند، به سراغ مکانی بهتر رفت.

راهب پیر، بی حرکت و صاف نشسته بود. بدن لاغر و استخوانیش به زحمت با لباس زعفرانی که دیگر چیز زیادی از آن نمانده، پوشیده شده بود. استفاده از صفت « زعفرانی » براستی اغراق است. رنگ پارچه از تابش نور خورشید، رنگ و رو رفته شده و فقط نوارهای زرد رنگ در قسمت هایی دیده میشد که چین های لباس، مانع از بین رفتن رنگ آنها شده بودند. پوست روی گونه های زاهد، کشیده شده و گونه هایش برجسته و تیز بود. رنگ چهره اش پریده و سفید بود از آنگونه پریدگی هایی که در بین افراد نابینا بسیار متداول است. پاهایش برهنه بود. مایملک دنیوی او بسیار کم و ناچیز بود: یک کاسه، یک چرخ نیایش و یک ردای تعویضی که آن نیز در وضعیتی اسفناک بود. دیگر هیچ چیز در این دنیای زمینی…

راهب جوان، به تمام این چیزها می اندیشید. هر قدر انسان در رموز مکتوم عرفان و معنویت عروج کند و تدرجی مداوم و پیوسته داشته باشد، کمتر از مایملک دنیوی برخوردار است. راهب های بزرگ با رداهای زرین خود، با ثروت و دارایی و کوهی از خوراکیها و غذاهای گوناگون، مدام در حال ستیز و نبرد بودند. آنها فقط برای لحظه حال زندگی می کردند و بس و به نوشته های مقدس، تنها توجه نسبی ابراز می داشتند.

پیرمرد با صدایی ضیف و ناتوان گفت: « جوان ، باید بدانی که ساعت مرگ من نزدیک گشته است. اما نخست باید دانش و آگاهیم را به تو منتقل سازم. آنگاه روح من آزاد خواهد بود تا خود را به سرای آسمانی برساند. سپس این وظیفه تو خواهد بود که این دانش را به دیگران انتقال دهی. بنابراین باید با دقت به گفته هایم گوش دهی. همه چیز را به خاطر بسپار و مهمتر از هر چیز، « هرگز در وظایفت کوتاهی نکن. »

راهب جوان با خود اندیشید: « این را بخوان ! آن را یاد بگیر ! این را مطالعه کن ! ظاهرا از حالا به بعد زندگی فقط به تلاش و کوششی مشقت بار مبدل خواهد شد. دیگر نه خبری از بادبادک بازی خواهد بود، نه قایم موشک و نه … » اما راهب پیر مشغول صحبت خود بود: « تو از شیوه ای که چینی ها با من برخورد کردند، خبر داری. تو می دانی که من در دنیایی ناشناخته به راهم ادامه دادم و سرگردانی زیادی کشیدم تا آن که سرانجام اتفاقی خارق العاده برایم رخ داد. این وضعیت به دلیل نیرویی درونی رخ داد و مرا تا بدانجا هدایت کرد که سرانجام در کنار دروازه های معبد خرد، به عالم بیهوشی فرو رفتم. بگذار این واقعه را برایت نقل کنم. من همانگونه که این دانش را دریافت کردم، همانگونه نیز به تو انتقال خواهم داد، زیرا علیرغم نابینا بودنم، قادر به دیدن همه چیز گشتم. »

راهب جوان، با اشاره سر، گفته های پیر مرد را تایید کرد. او پاک از یاد برده بود که زاهد پیر قادر به دیدن وی نیست. اما به موقع به خود آمد و گفت: « من به اظهارات شما گوش خواهم داد استاد ارجمند، زیرا حافظه مرا به گونه ای شکل داده اند که هیچ حرف یا مطلبی را فراموش نخواهم کرد. » او پس از این حرف، تعظیمی کرد و با دقت نشست تا به سخنان استادش گوش فرا دهد.

پیر مرد، خرسندی و رضایتش را با تبسمی آشکار ساخت و به دنباله حرفهایش افزود: « نخستین چیزی که به خاطرم می آید این است که خود را روی بستری نرم و راحت، به حالت درازکش احساس کردم. بدیهی است که در آن دوران من، مانند تو، مردی جوان بودم و بر این پندار به سر می بردم که مرا به سرای آسمانی برده اند. اما هیچ چیز نمی دیدم. حال آنکه من می دانستم که اگر به سرای باقی رفته باشم، می بایست قوه بینایی ام را باز یافته باشم. بنابراین به همان حالت درازکش ماندم و منتظر شدم. کمی بعد، صدای قدمهایی بسیار آهسته به گوشم رسید. صدای پا نزدیک و در کنارم متوقف شد. من بی حرکت ماندم و نمی دانستم انتظار چه چیز یا چه کسی را داشته باشم. صدایی که تا اندازه ای با صدای ما انسانها تفاوت داشت گفت: « آه ! به این ترتیب تو دوباره به هوش آمدی. حالت چطور است ؟ »

با خود گفتم چه پرسش احمقانه ای ! من چگونه می توانم حال خوبی داشته باشم هنگامی که نیمه جان شده ام، و دارم از گرسنگی تلف میشوم ؟ از گرسنگی ؟ اما دیگر احساس گرسنگی نمی کردم. در واقع حالم خیلی هم خوب بود. خیلی خیلی خوب. من انگشتانم را تکان دادم. با احتیاط فراوان این کار را کردم. سپس دستی به بازوانم کشیدم . آنها دیگر مثل سابق، مانند دو چوب استخوانی نبودند. انگار گوشتی زیر پوست داشتم. انگار شکل و حالت سابقم را پیدا کرده بودم. البته هنوز هم از قوه بینایی بهره مند نبودم اما قادر به درک این مطالب بودم. پاسخ دادم: « آری ! آری ! حالم به راستی خوب است. از لطف و محبت شما سپاسگزارم. »

آن صدا گفت: « خیلی دوست داشتیم بینایی ات را به تو بازگردانیم، اما چشم های تو را کاملا از حدقه درآورده اند و ما قادر به کاری نشدیم. اندکی استراحت کن. بعدا به گفتگو خواهیم نشست. »

من به استراحت پرداختم. به هر حال چاره دیگری هم نداشتم. پس از مدتی کوتاه به خواب رفتم. چند وقت خوابیدم؟ قادر به گفتن این نکته نیستم، اما صدای زنگوله هایی بسیار ملایم مرا از خواب بیدار کرد. زنگوله هایی که از هر زنگی و از نفیس ترین ناقوسهای قدیمی نقره نیز زیباتر و باشکوه تر و از شیپور های معابد نیز خوش آهنگتر بود. نیم خیز شدم و به آرنجهایم تکیه دادم و به گونه ای حدقه هایم را گشودم که انگار میتوانستم به دایره های خالی چشمهایم فشار بیاورم و چیزی ببینم. بازوانی سراسر آکنده از مهر و محبت، شانه های مرا حلقه کرد و صدایی به من گفت: « از جا برخیز و همراه من بیا. من تو را هدایت خواهم کرد. » راهب جوان که با نگاهی شیفته و مسحور، در پایین پای گوشه نشین کور نشسته بود، از خود پرسید که چرا چنین وقایعی هرگز برای او رخ نداده بودند ؟ … او به هیچوجه خبر نداشت که روزی، خودش نیز با یک چنین اتفاقات جالب و مشابهی رویارو خواهد شد. او به خود جرات داد، لب به سخن گشود و گفت: « خواهش می کنم ادامه دهید استاد بزرگوار. خواهش می کنم ادامه دهید. »

راهب پیر از شنونده جوانش، با لبخندی تشکر کرد و به داستانش ادامه داد: « مرا به جایی هدایت کردند که ظاهرا اتاقی بزرگ و وسیع بود و تعدادی اشخاص در آن حضور داشتند. من قادر به شنیدن زمزمه صدایشان، و خش خش لباسهایشان بودم. راهنما گفت: « همینجا بنشین . » آنها چیز عجیبی زیر بدنم جای دادند. من بیخبر همه جا، بنا به عادت انسانهای عاقل خواستم بر زمین بنشینم که ناگهان با آن شیء برخورد کردم و نزدیک بود آن را درهم بشکنم. » راهب پیر لحظه ای خاموش شد و خنده ای محجوب کرد. ظاهرا آن خاطره قدیمی را دوباره در ذهن مرور می کرد، سپس گفت: « من آن چیز عجیب را با دقت لمس کردم. به نظرم چیزی نرم و در عین حال سفت رسید. این شیء با چهارپایه حمل می شد و چیزی وجود داشت که استخوان پشت مرا صاف نگه می داشت. من به این نتیجه رسیدم که آنها مرا بیش از اندازه ضعیف و ناتوان تصور کرده بودند و گمان نمی بردند که بتوانم با  نیروی جسمانیم بر روی زمین بنشینم، اما به سرعت دریافتم که آنها به زحمت از خندیدن خود جلوگیری می کنند و به این نتیجه رسیدم که این اشخاص با این شکل و شیوه، می نشستند. این حالت نشستن به نظرم کمی عجیب می رسید. همینطور هم بی اندازه خطرناک، و باید در کمال صداقت اقرار کنم که با کمی ترس و لرز خود را به این وسیله عجیب چسباندم تا نیفتم. »

راهب جوان کوشید این وسیله را در نظر مجسم کند. چگونه ممکن بود چنین چیزی وجود داشته باشد ؟ چرا بعضی از انسانها، وسایلی اینچنین بیهوده و بدردنخور درست می کردند ؟ او با خود گفت: « زمین سفت، از هر چیز برایم مناسبتر است. دیگر خطر افتادن وجود ندارد. انسان در امنیت کامل به سر می برد. در ثانی، کدام انسانی پیدا می شود که آنقدر ضعیف و ناتوان باشد که به چنین چیزی نیاز داشته باشد تا پشتش نگاه داشته شود ؟ … »

راهب پیر رشته سخن را دوباره در دست گرفت و راهب جوان با خود اندیشید که پیرمرد سخنران دارای ریه هایی قدرتمند است !

ان صدا به من گفت: « ظاهرا ما هنوز هم تو را به تعجب و شگفتی می اندازیم. حتما از خودت می پرسی ما کیستیم و چرا تو حالت به این خوبی است. سعی کن راحت تر بنشینی زیرا ما باید خیلی چیزها به تو بیاموزیم و نشان دهیم. »

من با لحنی ملامت آمیز گفتم: « ای سرور بزرگوار، من نابینا هستم. چشم های مرا از حدقه درآورده اند. با این حال شما می گویید که خیلی چیزها برای نشان دادن به من دارید ؟ اما چگونه چنین چیزی ممکن است ؟ »

آن صدا گفت: « نگران نباش و آرامشت را بازیاب، زیرا با کمک زمان و صبر و حوصله، همه چیز بر تو روشن خواهد شد. »

قسمت های پایینی پاهایم در فضایی خالی معلق شده و کم کم دردناک می شدند. من پاهایم را به سمت بدنم آوردم و کوشیدم تا آنجا که برایم مقدور بود در وضعیت نیلوفر یا لوتوس بنشینم. نشستن به این وضعیت، در آن سکوی چوبی عجیب که دارای چهار پایه بود و آن پشتی سفت که پشت وکمرم را صاف نگه میداشت، بسیار دشوار بود. با این حال، هنگامی که به وضعیت معمول خود درآمدم، احساس راحتی بیشتری کردم. با این وجود، از آنجا که چشمهایم، جایی را نمیدید، هر لحظه بیم داشتم به جایی که نمی دانستم در کجا است، پرت شده و بیفتم.

آن صدا به من گفت: « ما باغبانهای زمین هستیم، و در سرتاسر کهکشانهای عالم به گردش و سفر می پردازیم. شما زمینیها، افسانه های زیادی درباره ما دارید. شما ما را رب النوع های آسمان می نامید و از ارابه های آتشین ما سخن می گویید. ما اکنون قصد داریم اطلاعاتی درباره اصل و منشاء حیات و هستی در روی زمین به تو بدهیم تا آنکه تو نیز بنوبه خویش، این اطلاعات را به کسی منتقل کنی که بعدها به دیدنت خواهد آمد. این شخص دور دنیا را خواهد گشت و این اطلاعات را به همه بازگو خواهد کرد. »

من که سراسر آکنده از ترس می شدم گفتم: « اما ظاهرا اشتباهی رخ داده است. من هیچ چیز مگر راهبی بدبخت و فقیر نیستم. راهبی که هنوز هم نمی داند به چه دلیل دست به صعود از این کوه مرتفع زد. »

آن صدا زمزمه کنان گفت: « این ما بودیم که با کمک علم و دانشمان، تو را به سمت خود کشاندیم. ما تو را به دلیل هوش و حافظه بی نظیرت انتخاب کردیم. حافظه ای که قصد داریم آن را بهبود بخشیده و باز هم بهتر از گذشته کنیم. ما همه چیز را درباره تو می دانیم و به همین دلیل است که اینجا حضور داری. »

در بیرون غار، در زیر نور صبحگاهی که اکنون در اوج درخشش خود بود، پرنده ای ناگهان به وحشت افتاد و جیغی بلند کشید. صدای جیغ پرنده خشمگین و ناراضی بود. با پرواز پرنده، از شدت صدایش نیز کاسته شد. پیرمرد سرش را بلند کرد و گفت:« چیزی نیست. احتمالا پرنده ای شکاری در حال پرواز در ارتفاعی بالا است ! »

راهب جوان احساس می کرد وقت و حوصله ای برای حواس پرتی ندارد، به ویژه هنگامی که دارد با آن دقت به داستانی گوش فرا می دهد که به زمانی بسیار دور تعلق داشت. زمانی که او در کمال سهولت قادر بود آن را در ذهن مجسم کند. در کنار آبهای آرام و بی دغدغه آن دریاچه، درختهای بید، به گونه ای نامحسوس تکان می خوردند و در نوعی خواب آلودگی به سر می بردند. تنها در اوقاتی احساس مزاحمت می کردند که جریانی از هوای سرگردان، از راه می رسید و برگهای آنها را به تکاپو می انداخت و باعث می شد آنها در مقام اعتراض از این که از آن خواب راحت بیرون آمده اند، زمزمه ای آرام از خود بیرون دهند. در این وقت از روز، نخستین پرتوهای خورشید از کنار دهانه غار گذشته بودند. در آن قسمت هوا خنک بود، و روشنایی روز، رنگی مایل به سبز پیدا می کرد.

پیرمرد تکانی خورد، چین دامن ردایش را که مندرس و ژنده بود، مرتب کرد و به داستانش ادامه داد: « من بی اندازه ترسیده بودم. وحشتزده بودم. چه چیزی درباره این « باغبانهای زمین » میدانستم ؟ من خودم باغبان نبودم و سررشته ای از این کار نداشتم، من نه اطلاعاتی درباره گیاهان و گلها داشتم، نه چیزی از عالم هستی و کهکشانها می دانستم. حتی میل و رغبتی هم به دانستن چیزی در این مورد نداشتم. در حالیکه به چنین چیزهایی می اندیشیدم، پاهایم را به لبه آن شیء عجیب تکیه دادم و از جایم برخاستم. دستهایی بسیار مقتدر و محکم، هر چند مهربان مرا به گونه ای به عقب هل دادند که دوباره خود را در وضعیت نشسته مشاهده کردم. درست به همان شکل مسخره ای که قبلا برایت توضیح دادم. یعنی پاهایم در هوا معلق شده بود و پشتم به تکیه گاهی که در عقبم قرار داشت می چسبید. آن صدا زیر لب گفت: « تو را به اینجا آورده اند و در همین جا باید خیلی چیزها بیاموزی. »

در حالی که نشسته مانده بودم و در حالتی متعجب و در عین حال سرخورده و خشمگین به سر می بردم، بحثی بسیار شدید، به زبانی ناشناخته میان چند نفر درگرفت. صداهای زیادی بودند. باز هم صداهایی دیگر. بعضی از صداها بلند و تیز بودند. درست مثل آنکه از حلق موجودات کوچکی مانند اجنه بیرون می آمد. بعضی از صداها هم بم، یا تو خالی، یا رسا بودند، و یا به فریادی شبیه بودند که گاومیش نر از بالای ارتفاعات کوهستانی، از خود بیرون می دهد. برایم اهمیت نداشت این اشخاص که بودند، نکته اساسی این بود که ماجرا از عاقبت خوشی برایم حکایت نمی کرد. من بهیچوجه میلی به همکاری و سازش با انان نداشتم و بدتر از همه آنکه علیرغم میل و خواسته ام، زندانی آنان شده بودم، نه ! ماجرا بهیچوجه برایم خوب شروع نشده بود. در حالیکه بحثی غیرقابل درک برای من ، میان آنان درمیگرفت، من به گوش دادن به صدای آنان ادامه دادم و تا حدودی در ترس و هراس به سر می بردم. من صداهایی تند و تیز مانند نی چوپانها و یا دردناک مانند صدای شیپوری در یک مسیر صخره ای می شنیدم. این اشخاص چه نوع موجوداتی می توانستند باشند ؟ چگونه ممکن بود موجودات بشری، یک چنین صداهای عجیبی از خود بیرون دهند ؟ من در کجا حضور داشتم ؟ نکند وضعیتم بدتر از هنگامی باشد که اسیر دست چینی ها بودم ؟ آه ! ای کاش قادر به دیدن اطرافم بودم …! ای کاش دارای چشم هایی بودم و می توانستم چیزهایی را که نمیشود حدس زد ببینم…! آیا اگر مبتلا به درد نابینایی نبودم، راز اطرافم از این حالت مرموز و اسرارآمیز بیرون می آمد ؟ خیر… زیرا همانگونه که بعدا می بایست کشف می کردم، آن راز مکتوم از ماهیتی باز هم اسرارآمیزتر برخوردار میشد ! به این ترتیب، من همچنان نشسته باقی ماندم، مردد و سراپا وحشتزده . شکنجه هایی که در زیر دست چینی ها تحمل کرده بودم، مرا ضعیف و ناتوان کرده بود و این احساس در من وجود داشت که دیگر یارای تحمل کردن شکنجه هایی بیشتر را نخواهم داشت. به هیچوجه تحمل زجر و دردی دوباره را نداشتم. همان بهتر بود که شاهد آمدن نه اژدهای عظیم میشدم و مرا بیدرنگ در کام خود فرو می بلعیدند تا آنکه مجبور نباشم این حالت بی اطلاعی از دنیای ناشناخته اطرافم را تحمل کنم. من نشسته باقی ماندم زیرا کار دیگری باقی نمانده بود.

صدای داد و فریادی که به گوشم می رسید، باعث شد من برای امنیت جسمانیم به هراس بیفتم. چنانچه از قوه بینایی برخوردار بودم، شاید کوششی نومیدانه برای گریز از آن محل می کردم، اما موجودی که فاقد چشم باشد، علنا ناتوان است و کاملا تحت تسلط دیگران و تحت تسلط همه چیز. از قلوه سنگ کوچکی که باعث لغزیدن او می شود تا در بسته اتاق و هر چیز ناشناخته ای که دائما پیش روی او قرار می گیرد و قد علم می کند و با حالتی نامشخص و تهدیدآمیز و ظالمانه، حالتی همیشه خطرناک پیدا می کند. صدای جمعیت باز هم شدت بیشتری گرفت. بعضی از صداها به اوج خود می رسید در حالیکه بعضی دیگر مانند ناله گاومیش ها، به غرش در می آمدند. می ترسیدم مبادا عملی خشونت آمیز در باره من به انجام رسانند و ضرباتی به بدنم وارد آورند که من بینوا، با حضور در ظلمتی ابدی، قادر به حدس و دریافت غیر منتظره آنها نبودم. تا آنجا که برایم امکان داشت لبه های صندلیم را محکم گرفته بودم، اما بعد از مدتی دستهایم را به سرعت شل کردم و آنها را از حالت انقباض بیرون اوردم زیرا با خود اندیشیدم که اگر قرار باشد ضرباتی در سر و صورت و بدنم دریافت کنم، در حالت انقباض از وضعیت دردناکتری به رنج می افتادم و همان بهتر که شل می ماندم.

همان صدایی که برایم دیگر آشنا می رسید گفت: « از چیزی نترس. اینجا نوعی شورای عمومی است. هیچ آزار و گزندی به تو نخواهد رسید. ما فقط در حال بحث هستیم تا چگونه با بهترین شیوه ها، به تو آموزش های لازم را بدهیم. »

من با صدایی گمگشته گفتم: « ای سرور عالیمقام، من تعجب می کنم که اشخاصی به بلندپایگی کسانی که در این مکان حضور دارند، قادرند مانند پست ترین روستاییان و جاهلان ساده دلی که به چوپانی مشغولند و از گاو میش های ما در کوهستانها نگه داری می کنند، به داد و فریاد مشغول شوند ! »

خنده هایی سرگرم از گفته ام استقبال کرد. به نظر می رسید که حاضران در آنجا، از گفته های من که ماهیتی نسبتا صریح و خشونت آمیز برخوردار بود، هیچ کینه و ناراحتی به دل نگرفته بودند.

صدا پاسخ داد: « این نکته را هرگز از خاطر نبر، مهم نیست انسان به چه مقامی می رسد، همیشه باز هم جایی برای بحث کردن و عدم توافق وجود دارد. همیشه شخص یا اشخاصی وجود دارند که عقایدشان با دیگران فرق می کند. همه باید بحث کنند، خیر و بد هر نکته ای را با دقت مطالعه کنند و با تحکم فراوان از عقاید و اعتقاداتشان دفاع کنند.

برای شاهدانی که از هشیاری و آگاهی لازم برخوردار نیستند، بحث آزاد، همیشه مقدمه ای برای انجام اعمال خشونت آمیز به شمار می رود. » او ضربه ای به شانه من زد تا به من اطمینان خاطر بدهد، سپس گفت: « ما در این مکان، نه تنها از اشخاصی پذیرایی می کنیم که از نژادهایی متفاوت می آیند ، بلکه افرادی هم داریم که از دنیاها و عوالم دیگر آمده اند. برخی از آنان، شکلی دارند که تو را به یاد کوتوله هایی نحیف و ضعیف می اندازد، در حالیکه برخی نیز مانند غول هایی واقعی به نظر می رسند و می توانند شش برابر قد و قامت آن موجودات کوتاه قامت را داشته باشند. » من صدای دور شدن قدم هایش را شنیدم در حالیکه به سمت گروه اصلی می رفت. منظورش از این حرف ها چه بود ؟ به چه شکل و قیافه ای بودند ؟ و اما درباره غول ها ! خب ! من نیز همانند بسیاری از مردم افسانه های زیادی درباره غولها شنیده بودم. در مورد کوتوله ها هم باید بگویم که در بعضی از جشن های سالیانه، در نمایش ها و برنامه های تفریحی، میشد کوتوله هایی را دید. اما سرم را تکان دادم. تمام این وقایع بیش از میزان درک و قابلیت تصور من بود. هر چند او به من خاطرنشان ساخته بود که هیچکس قصد آزار رساندن به مرا نداشت، و این که فقط یک بحث عادی و آزاد داشتند، اما با این حال، باید اعتراف می کردم که حتی بازرگانان هندی که به لهاسا می آمدند با چنین داد و فریاد و غرش هایی مخوف به مشاجره نمی پرداختند و با چنین صداها و فریادهای عجیبی اظهار عقیده نمی کردند. بنابراین تصمیم گرفتم آرام بمانم و منتظر باشم. به هر حال چاره دیگری هم نداشتم ! »

در سایه روشن خنک غار، راهب جوان که همچنان روی زمین نشسته و غرق در تفکرات خود بود، بی اندازه مسحور و شیفته داستانی شده بود که از موجوداتی عجیب و غریب سخن می گفت.

با این حال، هر چند مسحور و غوطه ور شد لیکن قادر نبود ناله های معترض شکمش را ساکت کند. غذا ! خوراکی ! در اسرع وقت ! این چیزی بود که در آن لحظه، از هر چیز برایش مهمتر بود !

راهب پیر به ناگهان دست از صحبت کشید و زیر لب گفت: « آری… باید کمی استراحت کنیم. غذایت را آماده کن. من باز می گردم. » او پس از گفتن این جمله آهسته از جایش برخاست و به انتهای غار رفت.

راهب جوان با شتاب از غار بیرون دوید. برای لحظه ای نگاهی به پایین انداخت، سپس به سمت ساحل دریاچه دوید. ماسه های نرم و قهوه ای رنگ ساحل، به گونه ای می درخشیدند که انگار قصددعوت راهب را به میان خود داشتند. راهب جوان کاسه اش را از جیبی که در جلوی ردایش داشت بیرون آورد، آن را آب کرد، و با یک حرکت دست، آن را شست. سپس کیسه کوچکی را که پر از جو کوبیده شده بود، از یکی دیگر از جیب هایش بیرون کشید. مقدار کمی از آن جو آرد شده را در کاسه چوبینش ریخت و با دقت کمی آب دریاچه را که با کف دست جمع کرده بود، به آن اضافه نمود. او آن مخلوط را با دیده ای گرفته تماشا کرد. در آنجا، خبرب از کره یا چای نبود. جو آرد شده با آب مخلوط شد و خمیری چسبناک درست شد. به این هم میشد گفت غذا ؟! او انگشتانش را در کاسه کرد و آنقدر آنرا هم زد تا مخلوط مناسب و باب میلش تهیه شد. سپس با کمک دو انگشتش، شروع به خوردن محتویات کاسه کرد. او به آرامی و بدون هیچ شور و رغبتی غذایش را خورد.

هنگامی که از خوردن فارغ شد، کاسه اش را در آب دریاچه شست، کمی ماسه نرم برداشت و با دقت و شدت، شروع به ساییدن قسمت داخل و خارج کاسه اش کرد. سپس بار دیگر آن را آب کشید و خیس خیس آن را در جیب ردایش جای داد.

او روی زمین زانو زد، قسمت پایینی لباسش را روی زمین پهن کرد، آن را تا آنجا از ماسه پر کرد که دیگر یارای بلند کردن پارچه لباسش را نداشت. او با جهشی، از جا برخاست و تلو تلو خوران به سمت غار رفت. هنگامی که به داخل قدم نهاد، ماسه ها را روی زمین ریخت، از غار خارج شد و به جستجوی شاخه درختی پرداخت که دارای برگ های زیاد بود. پس از بازگشت دوباره به غار، او با دقت شروع به جارو کردن زمین ماسه ای و سفت غار کرد که از خاک رس پوشیده بود، سپس لایه کلفتی ماسه روی زمین پخش کرد که از کنار ساحل دریاچه آورده بود. ظاهرا آن مقدار ماسه ای که آورده بود، کافی نبود. می بایست باز هم به کنار ساحل دریاچه برمی گشت. او هفت بار به ساحل رفت تا سرانجام از نشستن بر روی زمین راضی شد. او با وجدانی آسوده، پتویش را که با پشم گاومیش تهیه شده بود، و قبلا روی زمین گسترده بود، روی آن زمین نرم شده پهن کرد و نشست.

راهب جوان، در هیچ یک از مجلات و روزنامه های مد جهان نمی توانست به کسب مقامی امیدوار باشد. ردای سرخ رنگش، تنها لباسش بود. در برخی از قسمتها، پارچه اش آنچنان فرسوده بود که نخ نما شده و به نوعی حالت نازکی رسیده بود که او را به هیچوجه از حملات بادهای تند و سوزناک در امان نگه نمی داشت. او نه کفشی، نه نعلینی و نه لباس زیری در اختیار نداشت. فقط همان ردای سرخ رنگش را داشت که در هنگام شب، در موقع خواب از تنش بیرون می آورد تا خود را در وسط تنها پتوی پشمیش بپوشاند. تنها وسیله اش، همان کاسه چوبیش بود و کیسه کوچک حاوی جو کوبیده شده و یک جا طلسمی قدیمی و کهنه که او آن را با جا طلسمی دیگری جایگزین ساخته و در آن هیچ چیز مگر یک طلسم ساده نگذاشته بود. او حتی چرخ نیایش نداشت ! این وسیله، برای کسانی بود که از وضعیتی بهتر از او برخوردار بودند و اندکی پول داشتند. طلبه جوان مانند سایر همکلاسی هایش ناچار بود از چرخ های نیایش عمومی که در معابد یافت می شدند، استفاده کند و به انها اکتفا نماید. مغز سرش را تراشیده بودند. او ضمنا آثار جراحتی ناشی از « نشانه های عصر بشری » را نیز بر مغز سرش حمل می کرد. در جایی که روی سرش شمع هایی را روشن ساخته بودند تا ببینند میزان عمق و شدت مدیتیشن و عبادتش تا چه اندازه است، و این که آیا قادر هست در برابر درد و بوی ناشی از سوختگی گوشت سر، بی احساس باقی بماند یا نه… پس از این دوره از کارها بود که او را برای انجام مأموریتی ویژه به دوردست راهی کرده بودند تا خود را به غار مرد راهب برساند. اما از روشنایی روز کاسته می شدو سایه ها به درازا رسیده و هوا داشت کم کم سرد می شد. او نشست و منتظر ماند تا زاهد پیر بنا به میل و اراده اش، دوباره به سراغش بیاید.

سرانجام صدای کشیده شدن قدم های پایی به گوش رسید. سپس صدای تنفسی خس خس دار به گوش رسید. پیرمرد از راه رسید. راهب جوان، با احترامی جدید به تماشای او پرداخت و از خود پرسید که آن زاهد محترم با چه تجربیات عجیبی که رویارو نشده بود !… چه دردها و رنجهایی که متحمل نشده بود ! ضمنا چه خرد و فضلی از تمام وجودش ساطع می شد ! هاله ای خردمندانه او را در بر گرفته بود. پیرمرد آهسته آمد و در حالیکه بدن نحیفش را به زحمت می کشید، نشست. در آن لحظه، فریادی وحشتناک سکوت هوای بیرون را درهم شکست و موجودی عظیم و به هم ریخته با جهشی غیر منتظره در مدخل ورودی غار نمایان شد. راهب جوان در یک چشم برهم زدن از جا جهید. او آماده بود برای دفاع از زاهد پیر، به پیشواز مرگ بشتابد. او مشت هایش را از ماسه پر کرد و آماده بود که آنها را به سمت چشمهای موجود مزاحم بپاشد که ناگهان آن موجود با صدا و جملاتی اطمینان بخش به حرف آمد. او طوری حرف می زد که انگار با شخصی که حدودا نیم فرسنگ از او فاصله داشت، قصد سخن گفتن دارد: « درود ! درود ! آه ! ای راهب مقدس و معظم ! من برای دعای خیر شما به اینجا آمده ام ! برای آنکه سفرم را تقدس ببخشید. دعای خیر شما را برای امشب درخواست دارم زیرا اردوگاهمان را در کنار دریاچه برپا کرده ایم. بفرمایید ! برایتان چای و جوی آرد شده آورده ام. دعای خیر شما را میخواهم ای راهب مقدس و بزرگوار ! دعای خیر شما را می خواهم ! »

او با صدایی بسیار بلند حرف می زد. او دوباره برخاست و اینکارش باعث ترس راهب جوان شد. مرد تازه وارد با عجله به سمت پیرمرد رفت، با تمام بدنش روی زمین خاکی دراز کشید و به حالت سجده درآمد و گفت: « چای و جو آرد شده … بفرمایید. لطفا بگیرید. » او با حرکتی سریع دو کیسه کوچک را کنار مرد زاهد نهاد.

زاهد پیر با لحن ملایم و ملامت آمیزی گفت: « بازرگان…بازرگان… با چنین صدای بلندی که داری، من پیرمرد نحیف و ضعیف را به لرزه می اندازی. اما صلح و آرامش به همراهت ! امیدوارم که دعای خیر«گوتاما» بر سر تو سرازیر شده و با تو باقی بماند. امیدوارم که سفرت بدون دردسر و مشکلات گوناگون به سرعت و به راحتی به اتمام برسد و تجارتت پر سود و منفعت باشد. »

مرد بازرگان با صدای بلندش دوباره به حرف آمد و گفت: « تو کیستی، خروس جوان جنگی ؟ آه ! مرا عفو کنید و پوزش مرا بپذیرید ای پدر مقدس جوان… اما در تاریکی این غار، من نتوانستم به درستی تشخیص دهم که شما نیز به طبقه روحانیت تعلق دارید. »

مرد زاهد با صدای ضعیف و خشکش پرسید: « تو چه اخباری داری، بازرگان ؟ »

مرد بازرگان با لحنی سرگرم کننده پاسخ داد: « اخبار ؟ خب … نزول خواری هندی را کتک زده و دمار از روزگارش درآورده اند. هنگامی که رفت تا شکایتش را به ماموران انتظامی تحویل دهد، یکبار دیگر هم از دست آنان کتک خورد زیرا به آنان توهین کرد. نرخ گاومیش تنزل کرده و نرخ کره افزایش یافته است. راهبان دروازه مقدس در حال بالا بردن نرخ حق العبور خود هستند. دالای لاما، ذات بسیار ژرف و خردمند هم به کاخ جواهرات نقل مکان کرده اند. ای زاهد گرامی، اخبار تازه ای در دست نیست. ما امشب در کنار دریاچه اردو زده ایم و فردا به سمت « کالیم پنگ » عازم می شویم. هوا خوب است و بودا ما را از هر حیث مورد لطف و حمایت خود قرار داده است و شیاطین هم ما را راحت گذاشته اند. آیا نیازی هست که برایتان آب بیاورند ؟ و یا ماسه نرم و تازه و خشک برایتان بیاورند تا روی بستر خوابتان بپاشند ؟ شاید پدر مقدس جوان، از حالا به تمام نیازمندی های شما رسیدگی کرده باشد، نه ؟…»

در حالیکه سایه ها، به سفر دوردست خود به سمت ظلمت شبانه ادامه می دادند، زاهد پیر و مرد بازرگان به گفت و گوی خود ادامه دادند و از لهاسا، تبت و هندوستان صحبت کردند و حتی از سرزمین های آن سوی جبال هیمالیا نیز حرف زدند. سرانجام مرد بازرگان با جهشی برخاست وبا ترس و لرز نگاهی به تاریکی که هر لحظه غلیظ تر می شد انداخت و با لحنی التماس کننده پرسید: « وای… ! پدر مقدس جوان، من نمی توانم به تنهایی در تاریکی قدم بردارم ! آیا مرا تا اردوگاهم همراهی خواهید کرد ؟ »

مرد جوان گفت: « من بنا به دستورات راهب بزرگوار عمل کرده و کسب تکلیف می کنم. چنانچه ایشان اجازه این کار را بدهند، من همراه شما خواهم آمد. خرقه راهبی من، مرا از خطرهای شبانه محفوظ نگه خواهد داشت. » راهب پیر با خنده ای خفه، اجازه اش را صادر کرد و مرد جوان به آن بازرگان غول پیکر تعارف کرد پیشاپیش او از غار خارج شود. مرد بازرگان بوی نامطبوعی از خود ساطع می کرد که آمیزه ای از چربی و پیه گاومیش و بوی عرق تن بود. در کنار مدخل غار، ترکه ای، تصادفا با چهره مرد بازرگان برخورد کرد سپس صدای فریادی به گوش رسید که از پرنده ای وحشتزده بلند شده بود، و اکنون با تاسف شاخه درخت را ترک می کرد.

مرد بازرگان فریادی از ترس کشید و در حالی که نزدیک بود از هوش برود در کنار پای راهب جوان بر زمین افتاد و با ناله و شیون گفت: « ای وای ! پدر مقدس جوان ! تصور کردم که بالاخره شیاطین موفق به اسیر گرفتن من شدند ! من تقریبا حاضر شده بودم، نه چندان، اما تا حدودی حاضر شده بودم که پولی را که از نزول خوار هندی گرفته بودم، به او باز گردانم. شما جان مرا نجات دادید. شما باعث فرار شیاطین شدید. کاری کنید که من در کمال امنیت به اردوگاهم بازگردم، من هم به نوبه خویش قول می دهم با رسیدن به آنجا، یک کیسه پر از « تسامپا » و نصف کیسه چای به شما بدهم. » این موقعیتی بود که اصلا نباید از دست می رفت. راهب جوان برای تشدید اهمیت حضورش در کنار مرد بازرگان و برای جدیت بخشیدن به اوضاع شروع به خواندن دعای اموات کرد و از ارواح آواره و سرگردانی که از نعمت آرامش و صلح برخوردار نبودند، تقاضا کرد مزاحمتی برایشان ایجاد نکنند و سرانجام دعایی هم برای نگهبانان دروازه ها و جاده ها خواند. سر و صدای نابهنجاری آغاز شد – زیرا راهب جوان دارای صدایی بسیار نابهنجار بود ! – باعث مزاحمت تمام موجودات شبانه شد، از جمله شیاطین و اشباح، البته چنانچه از چنین موجوداتی در آن حوالی یافت می شد…

آنها سرانجام به آتش اردوگاه رسیدند. در کنار آتش، همسفران مرد بازرگان نشسته و سرگرم خواندن ترانه های متفاوت و یا نواختن موسیقی بودند در حالیکه زنها، سرگرم خرد کردن برگهای چای بودند و خرده ها را در قابلمه ای پر از آب جوش می ریختند. یک کیسه کامل جو کوبیده شده به این مایع اضافه شد در حالیکه پیرزنی، دستش را در کیسه ای دیگر می کرد تا مقداری کره گاومیش از داخل آن بردارد . او سپس کره را در آب جوش ریخت. پیرزن دو بار دیگر هم کره اضافه کرد تا آنکه پس از لحظاتی، چربی کره بر روی سطح آب جوش آمد و کف کرد و به غل غل افتاد.

حرارت وگرمای آتش، دلپذیر ومطبوع، و شادی حاضران در اردوگاه مسری بود. راهب جوان ردایش را در اطرافش پهن کرد و با وقار و حیایی که در چنین شرایطی لازم می نمود، روی زمین نشست. پیرزنی که دماغش تا پایین چانه اش می رسید، با محبت تمام دستش را به سمت او دراز کرد. راهب جوان که حرکت دست پیرزن را دیده بود، کاسه چوبیش را از لباسش درآورد و به او داد. پیرزن کاسه راهب را از تسامپا و چای پر کرد. در هوای پاک کوهستان، آب در صد درجه سانتیگراد و یا دویست و دوازده درجه فارنهایت به جوش نمی آید، و انسانهای ساکن این مناطق باز هم قادرند درجه حرارتی را تحمل کنند که در مناطق دیگر به عنوان درجه جوشش می نامند. تمام مسافران در کمال شادی به خوردن شامشان پرداختند و کمی بعد، هر بیننده کنجکاوی می توانست گروهی از مسافران را ببیند که برای شستن کاسه های غذایشان، به سمت دریاچه می رفتند و پس از ساییدن کاسه هایشان با ماسه های نرم کنار ساحل، کاسه ها را آب میکشیدند و دوباره به کنار آتش باز می گشتند. رودی که به آن دریاچه ریخته می شد، ماسه ای به همراه می آورد که به راستی از لطافت و نرمی خاصی برخوردار بود و از ارتفاعات بالای کوه ها به پایین آورده می شد. ماسه ای که اغلب با گرده ای به رنگ طلایی همراه بود…

مسافران، اشخاصی بسیار شاد و شوخ طبع بودند. داستان های بی شمار بازرگانان و موسیقی آنان ، همچنین ترانه ها و آواز هایی که باعث نشاط و شادی اطرافیان می شد، زندگی نسبتا یکنواخت و خالی از تفریح مرد جوان را رنگ و رویی تازه می بخشید. مهتاب نمایان شد و باعث روشن ساختن مناظر خشک اطراف شد. پرتوهای سیمین، سایه هایی با اشکالی بسیار واقع گرایانه و عجیب در اطراف پدید می آوردند. شراره های آتش مثل سابق پرشور نبودند و شعله ها نیز آهسته در حال خاموش شدن بودند. راهب جوان با بی میلی از جای خود برخاست و پس از چند بار تعظیم و تشکر از مهمان نوازی آنان، هدایایی را که مرد بازرگان به زور به او می داد، پذیرفت. مرد تاجر متقاعد شده بود که حضور راهب جوان باعث نجات یافتن او از شر شیاطین و اشباح شده بود !

راهب جوان با بسته ها و پاکت های کوچک، با خوشحالی در امتداد دریاچه به راه افتاد و به سمت راست پیچید و از میان بیشه ای مملو از درخت بید عبور کرد، سپس در کنار مدخل غار که سیاهی و ظلمت ترسناک آن، انگار سرگرم تماشای او بود، از حرکت ایستاد. او لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به آسمان انداخت. در آسمان، در نقطه ای بسیار بسیار دوردست، نوری درخشان به آرامی سرگرم عبور از پهنه سماوات بود. برای لحظاتی چند، راهب جوان در اندیشه فرو رفت سپس وارد غار شد.

با تشكر فراوان از آزيتاي عزيز كه زحمت كشيدند فصل اول را براي من ارسال  و در حال تايپ اين كتاب هستند.