فرزانه گوشه نشین (راهب)،فصل پنجم


فرزانه گوشه نشین (راهب)

فرزانه ی گوشه نشین ، فصل دوم

فرزانه ی گوشه نشین ، فصل سوم

فرزانه ی گوشه نشین ، فصل چهارم

فصل پنجم

در غار راهب، ناگهان سکوت حکمفرما شد. زاهد پیر ناگهان دست از سخن گفتن کشید و دستش را روی زمین شنی اطرافش نهاد و انگشتانش را از هم جدا نگه داشت. آن انگشتهای حساس، با زمین تماس پیدا کردند. برای لحظه ای او به اندیشه فرو رفت و سپس گفت: « به زودی شخصی به دیدن ما خواهد آمد. » راهب جوان با قیافه ای متحیر به اطرافش نگریست. ملاقات کننده ای به آنجا خواهد آمد؟ کدام ملاقات کننده؟ چه کسی می توانست به آنجا بیاید؟ پیر مرد زاهد از کجا آنقدر مطمئن بود؟ هیچ صدایی، هیچ تغییری در اصوات طبیعت در بیرون غار به گوش نرسیده بود. آنها به مدت ده دقیقه، کاملا ساکت نشستند و با بدنی صاف و خشک به انتظار ماندند.

ناگهان شکاف بیضی شکل و درخشان مدخل غار، تیره شد و سپس به کلی مسدود گشت. شخصی با صدایی بلند گفت: « آیا اینجا هستید جناب راهب؟ ای وای! چرا راهب ها به سماجت تمام دوست دارند در مکان هایی به این تاریکی زندگی کنند؟ در جاهایی که تا این اندازه غیر قابل دسترس است؟! »

راهبی کوتاه قامت که کیسه ای روی دوش داشت، با قدم هایی ریز، داخل غار آمد. او گفت: « برایتان کمی چای و جو آورده ام. این مواد برای صومعه «فراسوی دور دست» در نظر گرفته شده بود، اما آنها بطور حتم خواهان این چیزها نیستند و من نیز هیچ رغبتی ندارم که این مواد را با خود بازگردانم. » او با آهی از رضایت، کیسه را از روی شانه اش پایین آورد، و بعد هم مانند انسانی خسته و کوفته روی زمین ولو شد و سعی کرد پشتش را به دیوار تکیه دهد. راهب جوان با خود اندیشید: « چرا مانند ما، بطور موقر و شایسته نمی نشیند؟ » پاسخ به این سوال بی درنگ به ذهنش آمد: راهب تازه وارد نمی توانست چهار زانو بنشیند و در عین حال، احساس راحتی و رفاه کند!

راهب پیر آهسته شروع به سخن گفتن کرد:

– خب … بگو ببینم اخبار جدید چیست؟

راهب جوان که ظاهرا نوعی پیک محسوب میشد غرشی زیر لب کرد و با صدایی گرفته که نشان میداد دچار ناراحتی ریوی است گفت: « خیلی دوست داشتم شما چیزی برای این بیماری به من می دادید. در «چاکپوری» میگویند من از نوعی بیماری که بر اثر اختلالات غدد ترشحی است رنج می برم، اما هیچ دارویی برای بهبود بخشیدن به وضعیت جسمانیم نمی دهند. » چشمهایش که اکنون به تاریکی عادت کرده بود، نگاهی به اطراف انداخت و گفت: « آه! می بینم که آن مرد جوان هم در اینجا حضور دارد. شنیده بودم که قرار است به دیدن شما بیاید. وضعیتش چگونه است؟ آیا همانگونه که می گویند، درخشان و باهوش است ؟

او بدون آنکه منتظر شنیدن جواب باشد، ادامه داد: « چند روز پیش، کمی بالاتر از اینجا، کوه دوباره فرو ریخته است. نگهبان صومعه «فراسوی دور دست» با تخته سنگی که از بالا به پایین سقوط کرده بود به دره سقوط کرد و مرد. لاشخورها اکنون در حال جشن گرفتن هستند، اینطور نیست؟ » او از این فکر، شروع به خندیدن کرد. او به صحبتش ادامه داد و گفت: « خود راهب هم از تشنگی مرد. در آن صومعه، هیچ کس مگر نگهبان و آن راهب تارک دنیا حضور نداشت. راهب در دخمه اش جان سپرد… و همانطور که می دانید راه خروجی از آن دخمه وجود نداشت زیرا مدخل آنرا با سنگ بسته بودند. آب که نباشد، حیات و هستی هم نیست، مگر نه؟… »

مرد جوان ساکت و اندیشناک ماند و به زندگی راهب های تارک دنیا و منزوی فکر کرد. این اشخاص، به راستی که موجودات عجیبی بودند. موجوداتی که خود را برتر از دیگران می دانستند. موجوداتی که گوشه نشینی را برگزیده و از هر آنچه که می توانست با دنیای بشری در رابطه باشد، دوری می کردند. چنین زاهد گوشه نشینی، معمولا با کمک راهبی داوطلب از دامنه کوه ها بالا می رفت و به دنبال مکانی دور افتاده و نسبتا دست نیافتنی می پرداخت. معمولا به جستجوی مکانی متروکه که قبلا توسط راهبی دیگر اشغال شده بود، می گشت و سپس داخل آن دخمه بی پنجره میشد در حالیکه نگهبان داوطلب او، دیواری از سنگ می ساخت به طوری که راهب گوشه نشین دیگر نتواند هرگز از سلولش بیرون بیاید. در دیوار تنها یک شکاف وجود داشت. آنهم فقط به اندازه ای که بتوان کاسه ای غذا یا آب از آن به داخل وارد کرد. از طریق این شکاف هر دو روز یکبار، کمی آب در کاسه ای که به راهب تعلق داشت ریخته و به او داده میشد. آب، معمولا از چشمه آبی که در همان حوالی قرار داشت، به دست می آمد. کمی هم جو به زاهد داده میشد تا از گرسنگی به هلاکت نرسد. تا زمانی که آن زاهد منزوی و عزلت نشین در قید حیات بود، کوچکترین ذره ای از نور و روشنایی به داخل دخمه تابیده نمی شد. هرگز با کسی سخن نمی گفت و کسی هم با او سخن نمی گفت. در آن مکان، تا هر زمان که زنده بود، راهب در حالت عبادت و تفکر باقی می ماند و کالبد سماویش را از کالبد جسمانیش جدا می ساخت تا به سفر کردن در فضاهایی ماورای زمین و منظومه شمسی مبادرت ورزد و به سیر و گردش های طولانی برود.

بروز هیچگونه بیماری، یا تاسف و پشیمانی، قادر به تضمین آزادیش نمی شد. فقط مرگ می توانست او را رهایی بخشد. نگهبان راهب اجازه داشت به زندگیش در خارج از آن اتاقک مهر و موم شده ادامه دهد، اما موظف بود که هرگز هیچ صدایی از خود بیرون ندهد تا به سمع راهب گوشه نشین برسد. چنانچه آن نگهبان بیمار می شد یا از دنیا می رفت، و یا از بالای کوه به پایین سقوط می کرد، راهب نیز محکوم به مرگ میشد، معمولا از تشنگی در آن اتاقک کوچک و سرد… حتی در طول زمستانهای بسیار سرد و طولانی آن مناطق سردسیر، راهب به حیات خود ادامه می داد. آنهم با کاسه ای آب که هر دو روز یکبار به او داده میشد. آب سرد. هرگز آب گرمی تعارف نمی شد. هرگز چای به او تعارف نمی شد. فقط آبی بسیار سرد و خنک که مستقیما از چشمه یا آبشاری در همان حوالی جاری می شد و از یخچالهای سرد کوهستانی به پایین سرازیر می گشت. هرگز هیچ غذای گرمی به او داده نمی شد. فقط مشتی جو، که آن نیز هر دو روز یکبار تعارف می شد. در آغاز، دردهای بسیار دشوار و تحمل ناپذیری که ناشی از گرسنگی بود، ایجاد می شد و حکایت از کوچک شدن معده می کرد. دردهای ناشی از تشنگی باز هم بدتر بود. کالبد جسمانی، دچار نوعی کم آبی می شد و به شکلی خشک و چروکیده در می آمد. ماهیچه ها و عضلات آب می شدند و به دلیل فقدان غذا و آب و ورزش، کوچک و کوچکتر می شدند. اعمال و وظایف طبیعی بدن کاملا مختل می شدند و زاهد نیز کمتر و کمتر آب و غذا به بدن خویش وارد می ساخت. با این وجود، زاهد هرگز سلولش را ترک نمی گفت و هر آنچه باید انجام می شد، هر آنچه که طبیعت او را مجبور به انجام آن وظایف طبیعی می کرد، می بایست در همان اتاقک، در گوشه ای از دخمه صورت می گرفت. سرما و زمان این زایدات بدن را کم کم به خاکی منجمد شده بدل می ساخت و چیزی باقی نمی ماند.

قوه بینایی نیز کم کم ضعیف می شد. نخست، بیهوده می کوشید بر علیه آن تاریکی دائمی و بی وقفه به اعتراض و مقاومت بپردازد. در نخستین مراحل این زندگی، نیروی تخیل، تصورات عجیبی در بیننده پدید می آورد. « صحنه هایی » تقریبا واقعی و کاملا « روشن ». عدسی های چشم بیش از حد باز می شدند و ماهیچه های چشم آن چنان ضعیف و نحیف می شدند که چنانچه تصادفا بهمن یا ریزش کوهی رخ می داد و باعث خرابی و انهدام سقف آن سلول می شد، نور و روشنایی خورشید به طور حتم باعث سوزانده شدن چشم های راهب نگون بخت می شد، بطوری که انگار با صاعقه رویارو شده باشد.

از سوی دیگر قوه شنوایی به گونه ای غیر طبیعی پرورش می یافت. صداهایی تخیلی، فضای سلول را به خود اختصاص می دادند و به زجر و شکنجه مرد گوشه نشین می افزودند. گهگاه به نظر می رسید که سخنانی نجوا شده، گفتگو هایی خفه و زیر لبی در فضای اطراف شکل می گرفتند و به همان سرعتی که ظاهر می شدند، ناپدید می شدند. سپس حس تعادل از بین می رفت. راهب کشف می کرد که به هر سو که برود، تلو تلو می خورد. چه به عقب چه به جلو. راهب به سرعت در می یافت که در هنگام نزدیک شدن به دیوار، نوعی سد راه وجود دارد. کوچکترین حرکات و جا به جایی هوا، برای نمونه بلند کردن بازو و یا دست، مانند بروز طوفانی شدید بود. کمی بعد، صدای ضربان قلبش، این احساس را در او پدید می آورد که موتوری به راستی قدرتمند در سینه اش دارد که در حال غرش کردن است. سپس صداهای بلند و متفاوت مایعات بدنش و تخلیه ترشحات و رسوبات بدن از اعضای گوناگون و بالاخره هنگامی که قوه شنوایی بی اندازه حساس شد، صدای نامحسوس و ظریف لغزش و ساییدگی پوسته ماهیچه ها با هم، باعث آزار و ناراحتی زاهد گوشه نشین می شد.

ذهن، بازی های عجیبی با بدن می کرد. گاه و بیگاه، دیوارهای دخمه به نظر به هم نزدیک میشد و راهب احساس می کرد که الان خرد و خمیر خواهد شد. در حالی که هوا بیش از پیش خفه می شد، تنفس نیز دشوار می گشت و کاری توانفرسا می شد. در واقع هر دو روز یکبار سنگ آن شکاف کوچک دخمه را بر می داشتند تا کاسه آب و مشتی جو به داخل راه داده شود و کمی هوای تازه و الزامی برای تنفس و ادامه حیات به درون دخمه وارد شود. سپس آن سنگ را دوباره در شکاف قرار می دادند و همه جا تاریک می شد.

هنگامی که کالبد جسمانی رام می شد و پس از آن که تمامی عواطف و احساسات دنیوی، مهار می شدند، کالبد سماوی قادر به شناور شدن به گونه ای آزادانه می گردد. درست مانند دودی که از شعله های آتشی بر می خیزد… کالبد جسمانی بر روی زمینی کثیف و سفت باقی می ماند و تنها با اتصال آن به بند سیمین، به کالبد سماوی مرتبط باقی می ماند. کالبد سماوی هم به خارج شدن از داخل دخمه مبادرت می ورزد و از میان دیوارها به بیرون می شتابد. سپس به پرواز در بالای راه های کوهستانی و خطرناک مبادرت می ورزد و از لذت آزادی و رهایی از بندهای جسمانی و دنیوی، احساس مطبوعی را تجربه می کند. آنگاه به دیدار از لاماکده ها و لاماهای دارای حس ششم مبادرت می ورزد تا بتواند با آنان وارد گفت و گو و مکالمه گردد. نه شب نه روز، نه سرما و نه گرما قادر به متوقف ساختن سیر و سفر این کالبد سماوی نیستند. هیچ دری، هر چند بسیار قطور و کلفت، قادر به منع عبور و مرور این کالبد سماوی نخواهد بود. درهای اتاقهای شوراهای محرمانه سرتاسر عالم برای این کالبد همیشه باز خواهند بود و هیچ صحنه یا تجربه ای نخواهد بود که کالبد سماوی قادر نباشد با آن مانوس گردد.

راهب جوان به تمامی این چیزها می اندیشید و آنگاه به آن راهب گوشه نشینی فکر کرد که اکنون در آن دخمه قدیمی که هفتصد متر بالاتر از آنان قرار داشت، تک و تنها، بر زمین افتاده و جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. راهب گوشتالوی تازه وارد شروع به سخن گفتن کرد: « لازم است که آن دیوار را خرد کرد و راهب را از داخل آنجا بیرون کشید. من وارد صومعه شدم و در کوچک یا همان شکاف دیوار را گشودم. آخ! که چه بویی! چه تعفنی! او به راستی مرده بود. از طرفی نمی توان او را همانجا باقی گذاشت. قصد دارم به دره پونگ رفته و تقاضای کمک کنم. ای بابا ! لاشخورها خیلی خوشحال خواهند شد که او را از آنجا بیرون بکشیم. آنها دوست دارند غذایشان تا حدودی بیات شده باشد. آنها همه روی سقف صومعه نشسته اند و داد و بیداد راه انداخته و سهم خوراکشان را می خواستند. آه! بیچاره من بدبخت! من باید دوباره سوار اسب پیر و فرسوده ام بشوم و با هزار مشقت باز گردم. من اصلا توان چنین رفت و آمدهایی را در کوهستان ندارم…»

راهب گوشتالو حرکت نامشخصی با دست کرد و به سمت ورودی غار رفت. مرد جوان با زحمت از زمین برخاست. جراحتی در پا، او را به ناراحتی و غرولند انداخت. او با کنجکاوی به دنبال راهب مسافر از غار خارج شد. اسبی سرگرم چرا بود و علف های کمیاب آن محل را می خورد. راهب گوشتالو، تلو تلو خوران به اسب نزدیک شد و با زحمت بسیار موفق شد یکی از پاهایش را از پشت اسب، به آن طرف بیندازد. سوار و مرکب، آهسته به سمت دریاچه به راه افتادند. در آنجا سواران دیگری حضور داشتند که انتظار وی را می کشیدند. راهب جوان به تماشای آنان پرداخت و آنقدر آنجا ایستاد تا تمام مسافران از برابر دیدگانش ناپدید شدند. او با آه کشیدن با قیافه ای متفکر دوباره به طرف غار برگشت و به تماشای قله کوهی نوک تیز پرداخت که انگار سطح آسمان را از هم دریده بود. در آن بالا، دیوارهای صومعه« فراسوی دور دست»، به رنگ سفید و سرخ، در برابر نور خورشید، مشاهده می شدند.

مدتها پیش، به مدت یکسال تمام، راهبی با کمک دستیارش، مانند حیواناتی در بند به کار و تلاش مشغول شده بودند تا آن صومعه کوچک را بنا کنند. آنها با سنگ هایی که در همان مکان یافته بودند به ساختن آن مکان مبادرت ورزیده بودند. آنها سنگها را تراش داده، و سپس به یکدیگر چسبانده و بعد هم اتاق مرکزی را به گونه ای ساخته بودند که هرگز هیچ نوری به داخل آن مکان مقدس نتابد.

آنها به این شکل، به مدت یکسال رنج کشیده و کار کرده بودند تا آن که سرانجام از ساختمان اصلی احساس رضایت کامل کرده بودند. سپس لازم شده بود با کمک سنگهای همان مکان، گچابی درست کنند و آن را با لایه ای بسیار سفید و درخشان بپوشانند. سپس لازم به خرد کردن خاک سرخ شده بود. آنها آن را با آب نهری که در همان حوالی جاری بود، مخلوط کرده بودند. لازم بود آنها به دیوارها رنگ بزنند، زیرا آن صومعه در ارتفاع هفتصد متری زمین قرار داشت. لازم بود تا به آن نقش و نگار بزنند تا آن بنا، همیشه به عنوان بنایی به یادبود تقوی و پرهیزکاری یک انسان باقی بماند. در تمام طول این مدت، راهب و دستیارش هرگز هیچ سخنی با هم رد و بدل نکردند. سرانجام روزی فرا رسید که صومعه تارک دنیای جدید به اتمام رسید و مورد برکت و تقدس قرار گرفت.راهب برای مدتی طولانی به دشت لهاسا نگاه کرده و برای آخرین بار، نگاهش را به دنیای انسانها انداخته بود. سپس آهسته پشت به آن کرده و قصد کرده بود که وارد دخمه اش شود، اما در همان لحظه، در کنار پای دستیارش، بر زمین افتاده و جان سپرده بود.

در طی سالیان بعد، راهبان دیگری به آنجا آمده و در اتاق مرکزی، که هیچ مدخلی نداشت، خود را داوطلبانه حبس کرده و زندگی کرده و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند. دیگران آنان را از داخل دخمه بیرون آورده و گوشت لاغر و ناچیز تنشان را به لاشخورها داده بودند. اکنون، راهبی دیگر، از دنیا رفته بود. از تشنگی … در حالی که هیچ کس به سراغش نرفته بود … هنگامی که دستیار راهب از بین می رفت – حال بنا به هر دلیلی – زاهد گوشه نشین نمی توانست هیچ امیدی در دل داشته باشد. دیگر راهی برای دریافت جیره آب دو روز یکبارش که سرچشمه بقا و حیاتش بود، در اختیار نداشت. دیگر هیچ کار نمی ماند مگر اینکه دراز بکشد و بمیرد. راهب جوان از نگاه کردن به آن صومعه دست کشید و نگاهش را به کناره سراشیبی کوه متمرکز ساخت. او با نگاه، مسیری را که سیلاب در میان سنگها برای خود گشوده بود، دنبال کرد. سیلاب در دامنه کوه، درست مانند بریدگی هایی براق می نمود. مانند اثر زخمی که از میان نهالها و درختان و سبزه های اطراف، و در داخل خود سنگ پدید آمده و گذشته بود. در جایی که دامنه کوهستان، به دشت پایین منتهی می شد، انسان می توانست یک تعدادی سنگ و صخره مشاهده کند که به تازگی ریزش کرده و روی هم انبار شده بودند. در زیر این سنگها، جسدی قرار داشت…

مرد جوان با قیافه ای کماکان اندیشناک، داخل غار شد، قابلمه را برداشت و به سمت دریاچه شتافت تا آب تازه بیاورد. پس از نظافت و شستشوی دقیق قابلمه و پس از پر کردن آن از آب تازه، کار دیگری برای انجام دادن پیدا کرد. او پس از نگاهی سراسری به اطراف، با قیافه ای ناراحت، ابروهایش را درهم کشید. دیگر نشانه ای از هیچ شاخه و ترکه ای که بتوان به راحتی از روی زمین جمع کرد، نبود. ناچار بود به نقطه ای دورتر برود تا هیزم پیدا کند، او به داخل بیشه ای قدم نهاد. حیواناتی کوچک، برای لحظه ای کوتاه دست از کاوش و جستجو برای یافتن چیزی برای خوردن برداشتند و روی پاهایشان بلند شدند تا با کنجکاوی ببینند کدام موجودی جرات کرده بود با این شکل به قلمرو آنان قدم بگذارد. با این حال خبری از ترس در دل آن حیوانات نبود. در آنجا، حیوانات هیچ ترسی از انسان نداشتند و انسان در کمال هماهنگی و صفا با حیوانات می زیست.

مرد جوان سرانجام به مکانی رسید که نهالی بر زمین افتاده بود. او با شکستن شاخه های بزرگتر که نیروی نسبتا ضعیفش به وی اجازه میداد، آنها را یکی یکی تا کنار مدخل غار کشان کشان آورد. او سپس به دنبال قابلمه پر از آب رفت و پس از دقایقی، چای و تسامپا برای باری دیگر آماده شدند.

پیرمرد زاهد، سراپا آکنده از حق شناسی، چای جوشان را با جرعه هایی کوچک سر کشید. راهب جوان از شیوه نوشیدن پیرمرد مسحور شده بود. در سرزمین تبت، مردم هر وسیله غذا خوردن را با دو دست می گرفتند. از لیوان گرفته تا کاسه و غیره. به این ترتیب مراتب احترام خود را نسبت به غذا و خوراکی هایی که باعث تغذیه و بقای کالبد جسمانی می شد، ابراز می داشتند. زاهد پیر هم که به این کار عادت طولانی پیدا کرده بود، کاسه اش را با دو دست نگه داشته بود، به طوری که یک انگشت از هر دستش در جداره داخلی کاسه اش قرار می گرفت تا از میزان محتوای کاسه اش، همیشه باخبر بماند. هر چند او قادر به دیدن میزان مایعات ریخته شده نبود، لیکن می توانست تعادل کاسه اش را همیشه به سرعت به دست آورد. هر گاه انگشتش خیس می شد، او می فهمید که باید وضعیت نگه داشتن کاسه اش را تغییر دهد. او اکنون با چهره ای خرسند و راضی، بر جایش نشسته و به خوبی معلوم بود که ارزش آن چای داغ را تا چه اندازه می دانست. آن هم پس از آنکه شصت سال از عمرش را به نوشیدن آب سرد پرداخته بود…

او گفت: « خیلی عجیب است که پس از شصت سال زندگی سخت و دشوار و عاری از راحتی، من اکنون نیاز به نوشیدن چای داغ پیدا کرده ام. ضمنا به حرارت و گرمای آتش نیز نیاز مبرم دارم. آیا متوجه شده ای که این آتش تا چه اندازه هوای غارمان را گرم کرده است ؟ … »

راهب جوان با ترحم و شفقت به تماشای پیرمرد زاهد پرداخت. چه نیازها و خواسته های متواضعانه ای! چه به سهولت احساس تسکین و رضایت می کرد! از او پرسید: « آیا شما هرگز از این جا خارج نمی شوید استاد گرامی ؟ … »

زاهد پاسخ گفت: « خیر، هرگز. در این جا من هر سنگ را می شناسم. در این غار، از اینکه قوه بینایی ام را از دست داده ام، به هیچوجه احساس ناراحتی نمیکنم. اما این که بخواهم به بیرون بروم و با وجود این همه سنگ و این پرتگاه ها و دره های مهیب، قصد گردش کنم. خیر! این کاری است غیر ممکن! حتی ممکن است به داخل دریاچه سقوط کنم. ممکن است پس از بیرون آمدن از این غار، دیگر نتوانم مسیر بازگشت به داخل آن را پیدا کنم … »

راهب جوان با لحنی مردد پرسید: « ای استاد گرامی، شما چگونه موفق شدید این غار منزوی و دست نیافتنی را پیدا کنید ؟ آیا آن را تصادفا پیدا کردید ؟ »

– « خیر. آن را تصادفا پیدا نکردم. هنگامی که انسانهای آن جهان دیگر کارشان را با من به پایان رساندند، مرا به اینجا اوردند. آنها این غار را مخصوص من ساختند! » او آرامش بیشتری پیدا کرد و لبخندی از رضایت بر چهره اش آشکار گشت. او میدانست که گفتن چنین جمله ای، چه تاثیری می توانست بر شنونده جوانش پدید بیاورد. راهب جوان به قدری حیرت کرد که پس از لحظه ای نزدیک بود از عقب نقش بر زمین شود. او با لکنت تکرار کرد: « برای شما ساختند ؟! اما آنها چگونه قادر شدند چنین سوراخ بزرگی را در دل کوه برای شما ایجاد کنند ؟!… »

پیرمرد، خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت: « دو مرد مرا به اینجا آوردند. آنها مرا روی سکویی که در هوا پرواز می کرد، به اینجا آوردند. درست مانند پرنده ها. اما این ماشین هیچ صدایی از خود بیرون نمی داد. حداقل کمتر از صدای پرنده ها بود. نوعی صدای مخصوص داشت. من قادرم صدای بال و پر پرنده ها را در آسمان بشنوم. من قادرم صدای لغزش باد را در میان پرهای آنان بشنوم. اما این چیزی که با آن، مرا به اینجا آوردند، درست مانند سایه ات بی صدا بود. این چیز، بی هیچ مشکلی از زمین به هوا بلند می شد. کوچکترین حرکت یا جریان بادی بوجود نمی آمد، هیچ احساس سرعت به انسان دست نمی داد. آن دو مرد تصمیم گرفتند مرا در این نقطه فرود بیاورند. »

– اما آخر چرا اینجا، استاد گرامی ؟!

– گفتی چرا؟! چرا ؟! کافی است به امتیازات این مکان بیندیشی. ما فقط چند صد متر از جاده کاروانهای مسافرتی فاصله داریم. تاجران و بازرگانان، برای مشورت و یا برای آنکه مورد تقدس قرار بگیرند به دیدنم میایند و با دادن جو، نوعی جبران کارشان را می کنند. این غار در کنار مسیرهایی قرار دارد که به دو لاماکده کوچک و هفت صومعه تارک دنیا منتهی می شوند. در این مکان، من از گرسنگی نمی میرم. ضمنا اخبار جدید را نیز برایم می آورند. لاماها نیز از من کمک می گیرند زیرا از ماموریت من، و همچنین ماموریت تو، به خوبی آگاهی دارند. »

راهب جوان باز هم پافشاری کرد: « اما استاد، عابرین حتما از مشاهده غاری چنین بزرگ و طولانی که در اینجا قرار دارد، به تعجب می افتند، آنهم در محلی که قبلا هیچ نوع غاری وجود نداشته است ! »

راهب پیر از شادی به خنده افتاد و گفت: « مرد جوان، آیا تو به راستی به گردش در اطراف پرداخته ای ؟ آیا متوجه شدی بین اینجا و لب دریاچه چه مقدار غارهای متعدد کوچک و بزرگ وجود دارد ؟ نه ؟ در اینجا دستکم نه غار وجود دارد. واقعیت این است که تو توجهی به این غارها نداشتی و بنابراین متوجه این نکته نشده بودی. فقط همین! »

راهب جوان با شگفتی پرسید: « آخر چطور ممکن است دو مرد، این غار را کنده و آماده سکونت شما کرده باشند ؟ حتما این کار چند ماه به طول انجامید!… »

راهب پیر با قیافه ای صبور و پر حوصله پاسخ داد: « آنها این کار را با کمک جادویی عجیب که خودشان نام علم اتمی نهاده بودند، انجام دادند. یکی از آن مردها، داخل آن سکوی پرنده نشست تا مراقب باشد هیچ شخص کنجکاوی در این حوالی حضور نداشته باشد. مرد دیگر هم دستگاه کوچکی در دست داشت. ناگهان صدای غرشی مانند شیاطین گرسنه به گوش رسید و … این حداقل چیزی است که خود آنان برایم نقل کردند. تخته سنگها دود شده و به هوا رفتند و دیگر هیچ چیز وجود نداشت مگر غاری با دو اتاقک، در اتاق داخلی، نهر آبی بسیار باریک جاری است که روزی دو بار کاسه مرا پر از آب میکند. این نهر آب، برای نیازهای شخصی من بسیار کافی بوده و هست. آنها اوضاع را به اینگونه ترتیب دادند تا من ناچار نباشم برای آب روزانه ام، به کنار دریاچه بروم. چنانچه جو نداشته باشم – و این وضعیت گهگاه برایم اتفاق افتاده است – من خزه هایی را که در اتاق اندرونی می رویند، میخورم. البته طعم زیاد خوبی ندارند، اما به هر حال به من اجازه می دهد که تا زمان رسیدن مقداری جو، زنده بمانم و از گرسنگی نمیرم. »

راهب جوان از زمین برخاست و به دیوار غار نزدیک شد. آن دیوار بیش از سایر قسمت ها در کنار نور و روشنایی روز قرار داشت. بله، سنگ دیوار براستی شکل عجیبی داشت و به تونلهایی شبیه بود که در کوه های آتشفشان خاموش وجود داشت، او در فلات » چانگ تانگ » از نزدیک مشاهده کرده بود. به نظر میرسید که سنگ آب شده و سپس مذاب شده و به پایین سرازیر شده بود. به نظر می رسید بر روی سطحی سفت مانند شیشه ، سرد شده بود، بدون آنکه کوچکترین برجستگی و ناهمواری ای ایجاد شده باشد. این سطح به نظر شفاف می رسید، و از میان این لایه شفاف، رگه های سنگ طبیعی و خالص را میشد مشاهده نمود، در حالیکه گهگاه در گوشه و کنار رگه ای براق و درخشان ، حکایت از حضور طلا در آن منطقه می کرد. در یکی از این نقاط، راهب جوان مشاهده کرد که طلای مزبور آب شده و سپس با همان نوع شیشه، سرد شده بود. هنگامی که لایه دی اکسید سیلیسیوم در طی مراحل سرد شدن، از سفت شدن خودداری کرده بود. به این ترتیب، آن غار از دیوارهایی با شیشه طبیعی برخوردار بود!

 با این وجود، یکسری کارهای روزانه بود که باید در اسرع وقت انجام میشد. آنها که نمیتوانستند تمام اوقاتشان را به حرف زدن سپری کنند . لازم به جارو کردن کف غار، آوردن آب از دریاچه و شکستن هیزم با ابعاد متفاوت بود. راهب جوان، شاخه ای را که به عنوان جارو از آن استفاده می کرد، برداشت و بی هیچ میل و رغبتی به کار پرداخت. به راستی که کارهای نظافت، فعالیتی کسل کننده و ملال انگیز بود! او با دقت محلی را که عادت داشت روی ان بخوابد، جارو کرد و با وسواس و دقت تمام، گرد و خاک جمع آوری شده را به سمت مدخل غار برد. جارویش ناگهان با جسم کوچکی برخورد کرد که در کف زمین فرو رفته بود. او آن را بیرون کشید. آن جسم، شیء کوچکی به رنگ قهوه ای مایل به سبز بود. راهب جوان با بدخلقی تمام خم شد تا آن سنگ مزاحم را بردارد، در حالی که از خود می پرسید آن سنگ چگونه موفق شده بود وارد غار شود. او شیء را گرفت و در حالیکه قدمی به عقب برمیداشت، فریادی از حیرت و شگفتی کشید. اما آن شیء، یک سنگ نبود… آن چیز…اما چه بود؟ او با احتیاط به بررسی شیء پرداخت و با چوبدستش آن را لمس کرد. شیء با ایجاد صدایی زنگوله دار، قل خورد. او آن را برداشت و با عجله به سمت راهب پیر رفت و گفت:« ای استاد بزرگوار!من این شیء عجیب را پیدا کرده ام. این شیء در جایی افتاده بود که مرد محکوم بر زمین دراز کشیده بود… »

پیرمرد از اتاق اندرونی خود، با زحمت بیرون آمد و دستور داد:« این شیء را برایم توصیف کن.» راهب جوان گفت: « خب…به نظر میرسد کیسه ای به بزرگی دو مشت بسته من است. از جنس چرمی و یا پوست حیوانی ناشناس است. او با ناشیگری، آن را لمس کرد: « در اطراف دهانه آن بندی دیده میشود. میروم سنگی تیز و برنده پیدا کنم. » راهب جوان با عجله از غار خارج شد، سنگ تیزی پیدا کرد و پس از داخل شدن به غار، در صدد اره کردن آن چیزی برآمد که در کیسه را بسته نگاه داشته بود. راهب جوان گفت: « کار خیلی سختی است. جنس کلفتی است…! این چیز از فرط رطوبت چسبناک شده… و پوشیده از خزه و نم است… اما… آه! بالاخره موفق شدم…. آن را بریدم! » او با دقت در کیسه را باز کرد و محتویات آن را روی دامن لباسش ریخت و گفت: « ظاهرا سکه های پول هستند. من هرگز تا کنون پول ندیده بودم! فقط تصاویری از آن را دیده بودم. در این کیسه، تکه های کوچکی از شیشه های رنگی و بسیار درخشان وجود دارد. از خود میپرسم که این سنگها به چه درد می خورند؟… آه! پنج عدد انگشتر طلا هم هست که با تکه هایی کوچک، مزین شده اند.»

راهب پیر گفت: « بگذار آنها را لمس کنم. » راهب جوان ردایش را بلند کرد و دست استادش را به سمت آن محتویات هدایت کرد. راهب گفت: « الماس…یاقوت…میتوانم از طریق ارتعاشاتشان، آنها را نام ببرم و …» راهب لحظه ای ساکت شد تا بتواند آهسته آن سنگهای گرانبها را لمس کند. او پولها و انگشترها را هم لمس کرد، سرانجام نفس عمیقی کشید و اعلام کرد: « آن مرد محکوم این چیزها را به سرقت برده بوده است… احساس میکنم که این سکه های پول، هندی هستند. احساس میکنم که از ارتعاشی منفی و شرورانه برخوردار هستند. این چیزها، ارزش بسیار بسیار زیادی دارد…» او لحظه ای در فکر فرو رفت سپس ناگهان اعلام کرد: « آنها را بردار … آنها را بردار و تا آنجا که برایت مقدور است به عمیق ترین قسمت دریاچه پرتاب کن. چنانچه آنها را در اینجا نگه داریم، برایمان بدبختی خواهند آورد. در این اشیاء بوی طمع و حرص، بوی قتل و بدبختی و فقر به مشام می رسد. انها را سریعا بردار و ببر! » او پس از گفتن این مطالب، چرخی زد و با زحمت فراوان دوباره به داخل اتاق اندرونی رفت. راهب جوان تمام آن اشیا را در کیسه چرمی ریخت، از غار خارج شد و به سمت دریاچه رفت. پس از رسیدن به کنار آب، او محتویات داخل کیسه را روی تخته سنگی مسطح، پخش کرد و با دقت آنها را تماشا کرد. سپس سکه طلایی برداشت، آن را میان انگشت شصت و سبابه اش نگه داشت و آن را با نیروی تمام به داخل دریاچه پرت کرد. سکه به پرواز درآمد و موجهای متعددی پدید آورد و سپس چلپ! به داخل آب فرو رفت. تمام آن سکه ها با همان سرنوشت رو به رو شدند. سپس نوبت انگشترها و بعد هم جواهرات رسید. سرانجام هیچ چیز باقی نماند.

پس از آن که دستهایش را با دقت شست، چرخی زد و لبخندی از تفریح و سرگرمی بر لبانش نقش بست. پرنده بزرگ ماهیخواری با آن کیسه چرمی خالی در هوا بلند شد در حالیکه دو پرنده دیگر، به دنبال او به هوا رفتند. راهب جوان، زیر لب به زمزمه کردن « آواز اموات » پرداخت و تصمیم گرفت به غار برگشته و به کار نظافت روزانه اش ادامه دهد.

کارهای نظافت زیاد به طول نینجامید. زمانی رسید که راهب جوان بالاخره توانست آن شاخه پر برگ را روی زمین بگذارد، و با نگاهی راضی و خرسند به اطرافش نظر بیاندازد و از پاکیزگی دور و برش احساس خشنودی کند. او ماسه تمیز و تازه روی کف زمین پاشیده و مقداری هیزم شکسته نیز در کنار آتشی روشن دیده میشد و قابلمه نیز پر از آب بود. او دستهایش را به هم مالید و به خود گفت که کارهای نظافت آن روز، دیگر کاملا به پایان رسیده بود. سرانجام زمانی رسید که سلولهای جوان و هشیار حافظه اش آماده شدند تا اطلاعات و گفتنی های بیشتری را دریافت کنند.

زاهد پیر از اتاق اندرونی غار بیرون آمد. پاهایش را بر زمین میکشید و راهب جوان علیرغم بی تجربگیش متوجه شد که وضعیت جسمانی پیرمرد ساعت به ساعت بدتر می شود. زاهد، آهسته روی زمین نشست و لباسش را دور بدنش صاف و مرتب کرد. راهب جوان کاسه ای را که در دسترسش بود برداشت و آن را از آب سرد پر کرد. او کاسه را با دقت و احترام کنار استاد گرامیش قرار داد و دست پیرمرد را به سمت کاسه هدایت کرد تا هر گاه که میلی برای نوشیدن پیدا کرد، بتواند از محل حضور کاسه آب، به درستی مطلع باشد. سپس بر زمین نشست و منتظر ایستاد تا استادش رشته سخن را به دست بگیرد.

برای لحظه ای، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. پیرمرد سرگرم مرور خاطرات و نظم بخشیدن به آنها بود. سپس بعد از صاف کردن سینه و کمی سرفه، او دنباله داستانش را ادامه داد و گفت: « آن زن به خواب رفت و بعد هم نوبت خواب من رسید اما زیاد به خواب نرفتم. آن زن به طرز وحشتناکی خرناس میکشید و سرم را به درد انداخته بود. احساس میکردم که مغزم ورم کرده و درد آن سعی داشت استخوان جمجمه مغزم را از هم متلاشی کند. سپس دردی شدید و مداوم احساس کردم. رگهای گردنم رنجم می دادند و احساس کردم که هر لحظه ممکن است از هوش بروم. در ریتم و آهنگ خرناس های آن زن، تغییری احساس کردم و صدای قدم های پایی به گوش رسید. آن زن ناگهان فریادی از تعجب کشید و از جا برخاست و به سمت بالین من شتافت. من مجددا صدای آشنای شیشه ها و لوازم های دیگر را شنیدم و متوجه تغییری در شیوه جاری شدن آن مایعات ناشناخته ای شدم که به بدنم فرو می رفت و یا از بدنم خارج می شد، پس از لحظاتی چند، آن ارتعاشات دردناک که در سرم ایجاد شده بود، متوقف شد و فشاری که دور گردن حس می کردم، از بین رفت و جراحت گرد و مدوری که بر روی مغز سرم داشت، دست از آزردن من کشید.

آن زن شروع به کار کرد و یک سری وسایل شیشه ای را بهم زد و باعث برخورد یک سری وسایل فلزی نیز شد. هنگامی که خم شد تا کتابش را از روی زمین بردارد. صدای حرکت او را شنیدم یکی از وسایل یا مبلمان اتاق هم به صدا درآمد. ظاهرا شخصی داشت آن را روی کف اتاق به حرکت انداخته و به جلو می کشید. آن زن به دیوار نزدیک شد و من صدای آشنای لغزش فلزی در ورودی اتاق را شنیدم. من روی میز جراحی دراز کشیده و به تمام چیزهایی که بر سرم آمده بود، فکر میکردم . به هر حال چاره ای مگر دراز کشیدن نداشتم زیرا هیچ امکان حرکتی برایم وجود نداشت. آنها به راستی کارهایی با مغزم انجام داده بودند. من از هوش و حواس بیشتری برخوردار شده بودم. میتوانستم به گونه ای دقیق تر و هشیارتر به اندیشه و تفکر بپردازم. تا پیش از آن، همیشه دچار انواع افکار نامشخص و گنگ می شدم که همیشه با عجله و شتاب می کوشیدم آنها را از خود برانم و به گوشه ای از ذهنم سوق دهم زیرا هرگز نتوانسته بودم آن افکار را با دقت و وضوح، توجیه کرده و توضیح دهم. اما اینک همه چیز مانند آب زلال چشمه ای، روشن و واضح بود.

من به یاد تولدم افتادم و آن واقعه را به خوبی به یاد آوردم. یاد نخستین نگاهی افتادم که زودتر از موعد مقرر بر دنیا انداخته بودم. سپس به یاد چهره مادرم افتادم . به یاد چهره چروکیده و پیر آن زن ماما افتادم. کمی بعد پدرم، نوزاد را که همان خودم بودم در آغوش گرفته بود.به نظر از من واهمه داشت، زیرا نخستین طفل نوزادی بود که در عمرش دیده بود. یاد حالت نگران و دستپاچه چهره اش می افتادم او به چهره چین خورده و چروکیده و صورتی رنگ آن نوزاد می نگریست. سپس به یاد صحنه های شیرین دوران طفولیتم افتادم.

مهمترین و عزیزترین آرزوی والدینم این بود که دارای پسری باشند تا به حرفه رهبانیت اشتغال ورزد. با این کار، افتخار عظیمی بر سایر اعضای خانواده سایه می افکند. به یاد دوران مدرسه و یک عالم کودک شیطان و پرهیاهو افتادم که روی زمین، می نشستند و سعی داشتند روی تخته هایی، مشق بنویسند. به یاد راهبی افتادم که به آموزش و تعلیم ما اشتغال داشت و از کودکی به سراغ کودکی دیگر می رفت. او به تعریف و تمجید و یا سرزنش و ملامت شاگردانش می پرداخت و به من میگفت که به دلیل خوب کار کردنم، می بایست بعد از کلاس باز هم باقی می ماندم تاچیزهایی بیشتر بیاموزم و از همکلاسیهایم جلوتر بیفتم.

حافظه ام فنا ناپذیر و خارق العاده بود. به سهولت قادر بودم تصاویری را به خاطر بیاورم که در مجلات مختلف هندی مشاهده می کردم و تاجران همان سرزمین با خود می آوردند. تصاویری را به یاد می آوردم که اصلا در یادم نبود آنها را در روزگاری، دیده بودم. اما حافظه، وسیله ای است که دارای دو لبه است. به همان میزان نیز، تمام شکنجه ها و دردها و مشقاتی را که در دست چینی ها تحمل کرده بودم به یاد آوردم. چینی ها، مرا که سرگرم حمل مقداری اسناد و کاغذ از کاخ « پوتالا » بودم دیده و به این نتیجه غلط رسیده بودند که آن اسناد، مربوط به اسرار دولتی می باشند، آنها مرا در نیمه راه ربوده و به شکنجه انداخته بودند تا بگویم آن اسرار چه هستند. اما من، راهبی بدبخت و پست، هیچ اطلاعی از این چیزها نداشتم. تنها رازی که می توانستم از وجود آن باخبر باشم این بود که بدانم لاماهای لاماکده چه میزان جیره غذایی در روز مصرف می کنند.

ناگهان در با همان صدای لغزش فلزی باز شد. من که غرق در افکار خود بودم، متوجه قدم هایی نشده بودم که در راهروی بیرون به صدا در آمده بود.

صدایی از من پرسید: « خب، حالت چطور است ؟ » من احساس کردم که رباینده من در کنارم ایستاده است. در مدتی که صحبت می کرد، مشغول دست زدن به دستگاهی بود که مرا به آن وصل کرده بودند. او برای باری دیگر از من پرسید: « حالا حالت چطور است؟ »

گفتم: « خوبم، اما از اتفاقات عجیبی که برایم رخ داده است، ناراضی هستم. خود را مانند گاومیشی مریض حس میکنم که در بازار عمومی شهر افتاده است! » او شروع به خندیدن کرد و به یکی از گوشه های اتاق رفت . من صدای خش خش کاغذهایی شنیدم و صدای مشخص و واضح صفحات کتابی که در حال ورق خوردن بودند.

از او پرسیدم: « آقا ! دریاسالار چه معنی میدهد ؟ من به راستی سرگشته شده ام. یک سرگرد چه میکند؟ »

او با دست چیزی را بر زمین نهاد که بنابر صدایی که ایجاد می کرد شبیه یک کتاب قطور بود و پس از این که به من نزدیک شد، با لحنی ترحم آمیز گفت: « بله… به گمانم بر طبق معیارهای تو، ما به راستی به تو بد کرده ایم… » او تکانی خورد و ظاهرا جا به جا شد و من صدای کشیده شدن پایه های ان صندلیهای عجیب فلزی را بر روی زمین شنیدم. هنگامی که نشست، صندلی صداهای نگران کننده ای از خود بیرون داد. او با لحنی شیطنت آمیز گفت: « دریاسالار… خب ! گفتنش نسبتا دشوار است. این را بعدا به تو توضیح خواهند داد. با این وجود، سعی میکنم فعلا کنجکاویت را آرام کنم. تو در یک کشتی عظیم حضور داری که در فضا سفر میکند. یا دست کم مکانی که ما به آن «دریای فضایی» می گوییم، زیرا با سرعتی که ما سفر میکنیم، مواد و ذرات پخش شده در فضا، با چنان سرعتی تحت حواس های ما قرار می گیرند که این احساس دست میدهد که انگار در دریایی محتوی «آب» هستیم. آیا منظور مرا می فهمی و گفته ام را دنبال می کنی؟… »

من شروع به تفکر کردم و بله – گفته های او را به راحتی دنبال میکردم، به ویژه با یادآوری رود عزیز تبت: رود سعادتمند و قایقهایی رو باز که در آن رفت و آمد داشتند. به او گفتم: « آری، منظورتان را می فهمم. » او گفت: « آفرین، کشتی ما، یا بهتر بگویم سفینه ما، جزء گروهی مشخص به شمار می رود. در واقع سفینه ما مهمترین وسیله حمل و نقل این گروه به شمار میرود. هر سفینه – از جمله همین سفینه – دارای فرمانده یا شخصی به نام کاپیتان است. و اما در باره یک دریا سالار یا آدمیرال باید بگویم که … خب… او در واقع کاپیتان همان آدمیرال است. اکنون باید بگویم، به غیر از « دریانوردان » فضایی، ما تعدادی هم نظامی و سرباز در این سفینه با خود همراه داریم و بسیار متداول است که فرمانده ای نظامی داشته باشیم که ارشد و مافوق بقیه نظامیان حاضر در سفینه می باشد. این شخص به عنوان معاون آدمیرال انجام وظیفه میکند و ما به چنین معاونی، سرگرد میگوییم. برای آنکه بتوانم بر طبق اصطلاحات واژه های مصطلح شما سخن بگویم باید بگویم به همان اندازه که مدیر یک لاماکده یا صومعه، دستیار و معاونی در اختیار دارد که به تمام امور کلی صومعه رسیدگی میکند و فقط تصمیمات مهم را به مافوق خود واگذار میکند، سرگرد نیز دقیقا همین وظیفه را دارد. »

تمام این توضیحات، به حد کافی روشن و واضح بود و من داشتم به این نکات می اندیشیدم که رباینده من، به طرفم خم شد و زیر لب گفت: « ضمنا … خواهش میکنم مرا «رباینده» صدا نزن ! من پزشک و جراح ارشد این سفینه هستم. برای آنکه وضعیتم را به تو توضیح بدهم باید دوباره از نمونه های زمینی کمک بگیرم و بگویم من همان نقشی را ایفا میکنم که ارشد لاماهای پزشک «چاکپوری» در سرزمین شما ایفاء میکنند. بنابراین لازم است مرا دکتر صدا بزنی، نه رباینده ات » از فکر این که انسانهایی چنین پیشرفته دارای چنین نقاط ضعفی بودند، خنده ام گرفت. مردی مانند او …. قادر بود ناراحت و پریشان خاطر شود اگر جاهلی نادان و وحشی ( زیرا این نامی بود که خود او برایم برگزیده بود ) او را «رباینده» می نامید! تصمیم گرفتم تا اندازه ای، سر به سر او بگذارم و با لحنی سراپا متواضعانه گفتم: « بله دکتر…» این باعث شد تا او لبخندی از حقشناسی و سپاس به من بزند و سرش را به شیوه ای راضی بجنباند.

برای لحظاتی چند، او به دستگاه هایی توجه نشان داد که ظاهرا به مغز سرم متصل بودند. او آنها را دوباره تنظیم کرد و میزان وارد شدن مایعات گوناگون به داخل رگهایم را تغییر داد. این کارها باعث میشد احساس غلغلک کنم. به ویژه در قسمت پوست سرم. پس از لحظاتی چند، او گفت: « تو باید به مدت سه روز استراحت کنی. تا سه روز دیگر، استخوانهایت دوباره جوش خورده اند و جراحات التیام یافته اند. ما مرحله التیام پذیریت را تسریع بخشیده ایم. بعد از آن، چنانچه از لحاظ جسمانی، همانگونه باشی که امیدواریم باشی، تو را مجددا به تالار شورای عمومی خواهیم برد و بسیاری چیزها نشانت خواهیم داد. البته من نمیدانم که آیا آدمیرال میلی به سخن گفتن با تو خواهد داشت یا نه. اما چنانچه چنین میلی نشان داد، تو نباید از چیزی هراس داشته باشی. فقط سعی کن همانگونه که با من سخن می گویی، با او حرف بزنی. » او ظاهرا دچار فکری دیگر شد و با لحنی جدی افزود: « فقط سعی کن با لحنی مودبانه تر صحبت کنی! » او ضربه ای به شانه ام زد و اتاق را ترک گفت.

من همانجا ماندم در حالی که بی حرکت روی میز جراحی خوابیده و به آینده ام فکر می کردم. آینده ؟ چه آینده ای برای یک انسان نابینا می توانست وجود داشته باشد ؟ چنانچه این مکان را زنده ترک می کردم، چه کارهایی می توانستم انجام دهم ؟ آیا اساسا میلی هم به ترک کردن اینجا داشتم ؟ آن هم در صحت و سلامتی ؟ آیا ناچار بودم مانند فقرا و مستمندانی که در کنار دروازه غربی لهاسا وول می خوردند، من نیز دست گدایی به سمت مردم دراز کنم ؟ در واقع اکثر آن گدایان فقرایی دروغین بودند. کسانی نبودند که به راستی مستمند باشند. از خود می پرسیدم چگونه خواهم توانست زندگی کنم و از کجا می توانستم غذایی برای خود فراهم کنم ؟ آب و هوای کشورم، بسیار سخت و سرد است. سرزمین تبت، به هیچ عنوان جایی رویایی برای کسی که سقفی در بالای سر خود ندارد، به حساب نمی آید. تمام آن وقایع و آن نگرانی های مداوم مرا به التهاب و اضطراب انداخته و چنان خسته و کوفته روحی شدم که در خوابی پریشان فرو رفتم. گهگاه، احساس می کردم که آن در لغزان باز و بسته می شد و حضور اشخاصی را در اطرافم حس می کردم که آمده بودند تا ظاهرا ببینند آیا هنوز زنده ام یا نه. صدای برخورد شیشه ها، مرا بالاخره از آن حالت سستی و کرختی بیرون آورد. به هیچ وجه وسیله ای در اختیار نداشتم تا بفهمم چند مدت در این حالت خواب به سر برده بودم. در شرایط طبیعی، ما از ضربان قلبمان برای شمارش دقایق استفاده می کردیم، اما در این جا، ساعتهایی سپری شده بود که مدت زیادی از آنها را من در حالتی غیرطبیعی و بیهوش به سر برده بودم.

پس از مدت زمانی که به نظرم نسبتا طولانی رسید – مدت زمانی که در طی آن احساس میکردم میان جهان مادی و جهان معنوی در حال شناور شدن هستم – مرا به گونه ای ناگهانی و خشونت آمیز به حالت هشیاری کامل برگرداندند. آن زنان ملعون برای باری دیگر، مانند لاشخورهایی که به جسدی حمله می کنند، به سمت من هجوم آورده بودند. من از صدای پرحرفی ها و خنده های آنان به ستوه آمده و احساس اهانت می کردم. بیشتر از هر چیز از رفتار آزادانه و عاری از حجب و حیایی که نسبت به من، بدن من داشتند، احساس اهانت و ناراحتی می کردم. با این حال، از بخت بدم، قادر نبودم به زبان آنان سخن بگویم. من حتی قادر نبودم تکان بخورم. من در تعجبی عظیم بودم از اینکه می دیدم زنانی مانند این دو زن، که به ظاهر به جنس ضعیف و ظریف تعلق داشتند می توانستند دستهایی این چنین سفت و محکم و قلبی باز هم خشن تر داشته باشند. وضعیت من اصلا خوش نبود. من بی اندازه لاغر و نحیف و با روحیه و بنیه ای بسیار ضعیف بودم. با این حال، این موجودات عجیب طوری در اطراف من می چرخیدند که انگار من قطعه سنگی سخت بودم. مرا با انواع محلولها و مایعات مختلف شستشو می دادند، ضمادهای گوناگونی که دارای بوی تعفن بودند، به پوست کشیده شده و خشک شده من می مالیدند و بدون هیچ ملایمتی، لوله هایی را که به سوراخهای بینی ام وصل کرده بودند بیرون میکشیدند و با لوله هایی تمیز عوض می کردند . آنها لوله های دیگری را هم که به سایر نقاط بدنم وصل بود کندند و جایگزین ساختند. من تا پوست استخوانم و تا ژرفای روحم به لرزه می افتادم و برای باری دیگر از خود می پرسیدم که این چه بازی عجیب سرنوشت بود که مرا در چنین اوضاعی قرار داده و کاری کرده بود که من ناچار بودم چنین حقارتهایی را تحمل کنم و دم نزنم.

پس از رفتن این زنان نفرت انگیز از کنار بالینم، صلح و آرامشی کوتاه مدت بر من مستولی شد. سپس در باز شد و رباینده من آه! نه! میبایست به خاطر می سپردم که او را دکتر بنامم، وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و با صدایی مهربان گفت: « سلام! میبینم که از خواب بیدار شده ای. »

من با لحنی نسبتا عصبی و پرخاشگر پاسخ دادم: « بله آقای دکتر. هنگامی که این زنها شروع به پرحرفی میکنند دیگر هیچگونه امکان استراحت و خوابی برایم نمی ماند. آنها مانند مرض طاعون بر سرم هجوم می آورند! » به نظر می رسید که این حرفها، او را بی اندازه سرگرم کرده بود. انگار پس از این همه مدت او دیگر کم کم با روحیات من آشنایی پیدا کرده و رفتار بهتری با من داشت. انگار سعی داشت مانند یک موجود بشری با من برخورد کند… دستکم… موجودی بشری که زیاد عاقل و باهوش نبود… او به من گفت: « ما به این پرستارها نیاز داریم تا به وضعیت تو رسیدگی کنند. آنها موظف هستند تو را پاکیزه و مرتب نگاه دارند تا آنکه احساس سلامت کنی. آنها تو را تمیز کرده اند، عطر زده اند و برای یک روز استراحت دیگر آماده کرده اند. »

استراحت! استراحت! من نیازی به استراحت نداشتم. میل داشتم از آن اتاق خارج شوم. اما کجا می توانستم بروم ؟ در مدتی که پزشک مشغول معاینه جراحات ناشی از آن عمل جراحی بر روی مغز سرم بود، من دوباره به تمام وقایعی که بر سرم آمده بود، به تفکر پرداختم. راستی این اوضاع چند وقت پیش رخ داده بودند ؟ دیروز ؟ پریروز ؟ هیچ امکانی برای حدس زدن این موضوع در اختیار نداشتم. تنها چیزی که میدانستم این بود که چیزی مرا بی اندازه نگران و دلواپس ساخته بود. من به او گفتم: « آقای دکتر، شما به من گفتید که من در یک سفینه فضایی حضور دارم. آیا گفته شما را درست فهمیده ام ؟ »

او پاسخ داد: « البته! تو در داخل سفینه مادر از ناوگانهای حراستی و محافظتی هستی. ما اکنون در نقطه ای کوهستانی در مناطق مرتفع سرزمین تبت حضور داریم. چطور مگر ؟ »

من پاسخ دادم: « آقا ! هنگامی که من در تالار بزرگ حضور داشتم، و در برابر اشخاصی عجیب قرار گرفته بودم، به این نکته پی بردم که در تالاری بسیار بزرگ هستیم که در دل صخره ایجاد شده است. چگونه ممکن است اتاقی سنگی در روی عرشه یک سفینه وجود داشته باشد ؟! »

او شروع به خندیدن کرد. درست مانند آن بود که لطیفه ای برایش تعریف کرده باشم. لطیفه ای بسیار خنده آور و مضحک. او برخود مسلط شد و بین دو خنده گفت: « تو خیلی دقیق و هوشیار هستی! خیلی هوشیار هستی! و به راستی هم حق با تو است. آن مکانی که سفینه ما روی آن قرار دارد، در دوران قدیم، یک کوه آتشفشانی بوده است. در دل این زمین صخره ای، تالارهای عظیم و بسیار وسیعی وجود دارد که با راهروهایی بسیار طویل شده اند. در دورانهای بسیار دور گذشته، مواد مذاب در حال غلیان در این قسمتها جاری شده و راهی برای خود گشوده است. ما از این گذرگاهها و راهروها استفاده میکنیم و این تالارها را وسعت بخشیده ایم تا بنابر احتیاجات ما، مفید باشند. ما از این مکان، بسیار استفاده می کنیم و هر چند وقت یکبار، انواع گوناگونی از سفینه های فضایی به اینجا آمده و از این مکان استفاده می کنند. ما تو را از سفینه به آن تالار سنگی برده بودیم. »

رفتن از یک سفینه، به داخل تالاری سنگی! این توضیح می داد چرا در هنگام بیرون آمدن از اتاقم، تصور کرده بودم از راهرویی فلزی، قدم به سالنی سنگی نهاده ام! من گفتم: « آقای دکتر! من از تونل ها و تالارهای زیرزمینی اطلاع و آشنایی کامل دارم. در کوه پوتالا نیز تالاری بسیار وسیع وجود دارد که کسی از وجود آن اطلاعی ندارد. حتی دریاچه ای نیز در آنجا یافت میشود. »

او گفت: « بله، در عکس های زمین شناسی ما، این موضوعات ثبت شده است. اما ما هرگز گمان نمی کردیم که شما تبتی ها، آنرا کشف کرده و از وجودش اطلاع دارید! » او باز هم به دست زدن به آن دستگاهها ادامه داد. من کاملا واقف به این امر بودم که او سعی داشت تغییراتی در سرعت و جریان مایعاتی که از لوله ها عبور میکردند تا وارد بدنم بشوند، پدید بیاورد. ناگهان تغییراتی در درجه حرارت بدنم به وجود آمد، و بدون آن که اراده و میل من قادر به دخالت باشند تنفس من آهسته تر و عمیق تر شد. آنها درست مانند یک عروسک خیمه شب بازی، مرا با هر سازی به رقص آورده، و هر کاری که میخواستند روی بدنم انجام می دادند. من با هیجان تمام گفتم: « آقای دکتر! ما از وجود سفینه های فضایی شما کاملا اطلاع داریم. چرا سعی نمیکنید با مسئولان عالیرتبه دولتی ما وارد گفت و گو و مذاکره بشوید ؟ چرا حضورتان را آشکارا اعلام نمیکنید ؟ »

او نفس بلندی کشید و پیش از اینکه پاسخ مرا بدهد، لحظه ای مکث کرد: « … خب … راستش را بخواهی … حقیقت این است که … چنانچه من بخواهم علت و انگیزه رفتارمان را به تو توضیح بدهم، تنها باعث خواهد شد که اظهار نظرهایی بسیار نیشدار و سراسر آکنده از کنایه و خشم از جانب تو ایراد شود. اظهارنظرهایی که ممکن است برای هر دو نفر ما کاملا مخرب باشد و باعث ناراحتی هر دو نفرمان بشود. »

من گفتم: « خیر آقای دکتر. اینطور نیست. من زندانی شما هستم، درست همانگونه که زندانی و اسیر دست چینی ها بودم. بنابراین نمیتوانم به خودم اجازه بدهم که شما را خشمگین سازم. فقط با شیوه وحشیانه و بربرگونه ای سعی دارم بعضی نکات را بفهمم. چیزی که تا انجا که اطلاع یافته ام با خواسته های شما نیز مطابفت و هماهنگی دارد. »

او در حالیکه پاهایش را روی زمین میکشید، چرخی زد. ظاهرا به دور خود می چرخید و سعی داشت تصمیم بگیرد با چه رفتار و شیوه ای با من برخورد کند. او می خواست بهترین راه ممکن را برگزیند. سرانجام به نتیجه ای رسید و گفت: « ما باغبانهای کره زمین هستیم. این جزو عادات ما نیست که با بومیان دنیاهایی که در آنها سفر میکنیم دوستی و رفاقت کنیم. ما این کار را در دورانهای بسیار بسیار دور گذشته انجام دادیم اما این وضع برای هر دو طرف، ناخوشایند و فاجعه آمیز از آب درآمد و باعث پدید آمدن افسانه هایی بسیار عجیب و خارق العاده در دنیایتان شد.»

من از شدت خشم و ناراحتی، نفسی بلند کشیدم: « شما نخست به من می گویید که من یک وحشی و یک بربر هستم و اکنون مرا همسطح یک گاومیش تلقی میکنید! یا بهتر است بگوییم مرا با یک گاومیش مقایسه میکنید. » در لحن صدایم، احساس ملامت و سرزنش را تا آخرین حد ممکن آشکار ساختم و افزودم: « در چنین شرایطی، چنانچه من به راستی موجودی تا بدین اندازه پست و حقیر هستم، پس چرا مرا در اینجا به صورت زندانی، نگه داشته اید؟ » پاسخ او بسیار خشک بود: « زیرا قصد داریم از تو استفاده کنیم. زیرا تو دارای حافظه ای خارق العاده هستی. حافظه ای که ما داریم بیش از پیش آن را قوی می سازیم. زیرا ما فقط می خواهیم از تو، نوعی گنجینه و مخزن دانش و اطلاعات ویژه بسازیم. آنهم برای شخصی که قرار است تقریبا در اواخر عمرت، به دیدنت بیاید. اکنون بخواب! » من شنیدم که … بهتر است بگویم احساس کردم که دگمه ای را فشرد و من سراپا آکنده از حجابی سیاه و تاریک شدم که مرا در کام خود فرو برد و من به دنیای بیهوشی رفتم.

پ . ن : با تشكر فراوان از آزيتاي عزيز براي تايپ و ارسال اين مطلب.

هر گونه بهره برداری از این مطلب با ذکر منبع با آدرس www.ufolove.wordpress.com مجاز میباشد.

Posted on جون 5, 2011, in فرزانه گوشه نشین. Bookmark the permalink. 14 دیدگاه.

  1. ممنون , به نظرم اينا داستانه

  2. مرسي بلهه بلهه افسانه هارو يادمه ..اينا بودن..اا همينا بودنااا 🙂
    THnk U So Much

  3. ممنون ازیتای عزیز، امیدوارم با یقین صد در صد بتونیم بگیم این متن کاملا واقعیه، البته من فکر میکنم این باید از یک ماجرای واقعی نشات گرفته باشه، بابا بتی هم که خودش اون زمان بوده داره شهادت میده دیگه((:

  4. vel konin baba az hamin sabk neveshtanesh malume ke dastane

  5. حالا هرچي هست مرسي بابت زحماتتون

  6. درود
    چنين داستاني امكان وجود داره
    خدايان زمين فكر نمي كردن انسان اين قدر از كنترلشون خاج بشه
    وگر نه مانند پيشينيان ظاهر ميشدن
    عمر بشر رو كوتاه و كوتاهتر كردن تا نفهمن چه خبره
    اما ديگه فايده اي نداره اين مخلوق از كنترل خارج شده بالاخره دستشونو رو ميكنه
    هر چند خيليا فهميدن چه خبره
    فقط اندكي صبر……………

  7. از میان این همه داستان های زمینی- فضایی که خوندم به یک فرمول رسیدم :
    انسان = موش آزمایشگاهی بیگانه ها

    به قول دون خوان : همانطور که ما مرغدانی داریم و مرغ پرورش می دهیم ، آنها هم انسان دانی دارند و … !

  8. آقا ممنون،خواهشن سایر فصل های این کتاب رو زودتر بزارین .

  9. درود و سپاس از زحماتتون
    میشه لطفا فایل پی اد اف این 5 فصل رو بذارید روی سایت برای دانلود؟
    ممنون.

برای roosterking پاسخی بگذارید لغو پاسخ